یک مثال در مورد ضرورت بی منطق بودن

خب در کوره آجرپزی که من در آن کار میکنم هرج و مرجی برپاست. هر کسی در حال دله دزدی است یکی زورش به این میرسد که دیر بیاید و میگوید من هم این جوری حق خوردنهایم را تلافی میکنم. آن دیگری با فحش دادن به سرکارگر، کارگر دیگر با خرابکاری و از بین بردن دستگاهها. همین طور بگیر تا افراد ارشد تر که هر یک به هرج و مرج دامن میزنند که همینطور این سیستم در حال خرد شدن و نابود شدن است و آخرش این شده که باید هر چیزی را از چین وارد کنیم چون هم ارزانتر تمام میشود، هم دردسر سر و کله زدن با کارگر و رئیس بی کفایت لازم نیست. خلاصه هم در پول و هم سر مایه صرفه جویی میشود.

وسط این ولبشو یک عده آدم درستکار هم هستند و دائم هم در حال توسری خوردن از این و آن هستند و نمیتوانند هم حق خود را بگیرند ولی مثل آدم میروند و می آیند و مثل تراکتور از آنها کار کشیده میشود. آیا اینها درست رفتار میکنند؟

نمیدانم این اتوبانهای کشورهای پیشرفته را دیده اید که 6 باند سمت چپ دارند و شش باند سمت راست؟ خلاصه کلی ماشین در طرفین در حال حرکتند. خوب در محیطی مثل آجرپز خانه ما ماشین های سمت راست بجای اینکه به جلو بروند سر و ته کرده اند و دارند به سمت ما گاز میدهند. ماشینهای سمت چپ هم به همین شکل بر مسیر عکس را به سرعت در حال رفتن هستند. وقتی در یک اتوبان همه دارند برعکس رانندگی میکنند حالا هی تو بگو من به دیگران کار ندارم و میخواهم در جهت صحیح رانندگی کنم. خب چه میشود؟ خیلی زود له میشوی.

یک روز یک مهندس خارجی از کوره پز خانه ما دیدن میکرد - که فکر کنم هرگز باز نخواهد گشت - میگفت من تعجب میکنم سر چهار راه ها اینهمه چراغ راهنما هست و همه هردم بیل رانندگی میکنند و اصلا تصادف نمیشود. در کشور ما اگر چراغ راهنما یک لحظه درست کار نکند تصادف میشود ولی در اینجا از بی نظمی خودش نظم بوجود آمده. بله من خودم بارها در اثر رانندگی صحیح نزدیک بود تصادف کنم چون قانون هردم بیل در رانندگی خودش بالاخره نوعی نظم است و رانندگان دیگر بر اساس آن دارند رانندگی میکنند، تصمیم به گاز دادن یا ترمز گرفتن میکنند. حالا تو برخلاف نظم یا همان فکر آنها رانندگی کنی تصادف خواهی کرد.

پس اینها که هنوز منطقی فکر میکنند خرد و خاک شیر خواهند شد. چه چیزی در افراد دیگر باعث شده تا اینقدر راحت مثل یک مگس شوند؟ مگس برایش فرقی ندارد شیرینی خامه ای بخورد یا روی مدفوع بنشیند. این افراد آدمهای دیگر را از ذهنشان حذف کرده اند. برایشان قضاوت دیگران فرقی ندارد. به رنج افتادن دیگران و اینکه حق من و آن چیست فرق ندارد. همان نحوه رفتاری که در دنیای حیوانات و بیشه زارهای آفریقا میتوان دید. شیری که گورخر شکار میکند که فکر نمیکند که وای این بیچاره گناه دارد.

خلاصه منطقی بودن در میان بیشه زارهای آفریقا چه معنی دارد؟

 

 

 

لذت مستراح

من در یک مستراح مشغول به کار هستم. همیشه در این فکر بودم که چرا همه به هم کار دارند، اذیت دروغ ریا زجر دادن این و آن برای چه است.

خب در یک مستراح چه کار میتوان کرد؟ آیا میتوان با خود کتاب به همراه برد یا لپ تاپ خود را ببریم تا نرم افزاری کامپیوتری تدوین کنیم؟ میتوانیم از درون توالت پیتزا سفارش دهیم و همراه با بوی تعفن آنجا بخوریم؟ نه هیچکار نمیتوان انجام داد. توالت فقط جای دفع است و بس. اگر از همان عمل دفع لذت بردیم که بردیم و گرنه فضا برای کار دیگری طراحی نشده و لذت دیگری در کار نخواهد بود.

چرا در محیط کارم که اینهمه غرق در پستی و کثافت است دنبال تعالی بودم. چرا نفهمیدم که تنها لذت موجود در آن همین کارهای پست همکارانم است و اگر من نتوانم رذل باشم و از آن لذت ببرم لذت دیگری در کار نیست. حداقل حالا فهمیدم هر چند دیر.

 

عصبانیت، تعجب، خنده

چندین سال است که در یک مستراح کار میکنم. اوایل عصبانی میشدم که حقم را میخورند، چشم دیدن من را ندارند، کمتر شادی من را به زهر مار تبدیل میکنند. مدتی گذشت و شناختم به این محل متعفن زیادتر شد. کمتر عصبانی میشدم و تعجب میکردم. همکاران پیری را میدیدم که حرص زدنشان و زیر آب زدن این و آن برایشان یک مهارت و پختگی به حساب می آمد و شاید حال هم میکردند. طرف آفتاب لب بام بود و باز در حال کندن گور دیگران. از اینکه از قبر و لحظه مردن نمیترسیدند متعجب بودم.

مدتی گذشته است و وقتی میبینم کسی حقم را میخورد، به من توهین میکند و سعی در تخریب اعصاب نابوده شده ام دارد خنده ام میگیرد.  میخندم چون برایم احمقانه است که آدم ادب نمیشود از در و دیوار محل کارم که پر است از اعلامیه مرگ همکاران قدیممان. این همه حرص و آزار دادن برای مرگی که در راه است. خنده ام میگیرد که این درس که آدم، آدم بشو نیست را هزار بار آموخته ام و باز آموخته و تجربه شده را دارم می آموزم و تجربه میکنم و اینکه اصلا چرا باید برایم مهم باشد. خنده ام میگیرد چون در آن لحظه که دارد ظلمی به من میشود تمام افکار و نقشه هایی که  در مغز کوچک همکار حریصم شکل گرفته  را پیشاپیش میدانم، انگار که بطور ذهنی مچش را گرفته باشم. از اینهاست که خنده ام میگیرد.

 

 

دعا

به نادرستی آدمیزاد ایمان پیدا کردم. پس امیدی نیست از سوی این موجودی که میداند مرگش در راه هست و تا این حد پر رو است. مدتی هم هست که کمتر به درگاه خدا دعا میکنم. نه برای اینکه چون حضرت ابراهیم آن چنان ایمانی دارم که حتی هنگام سقوط درون آتش راضی به رضای خدا بود بلکه بخاطر فکری است که به سرم زده.  نمیدانم چرا تا حالا نفهمیده بودم که مگر ممکن است سلطان کائنات را من فرمان دهم و او بگوید چشم. من هر لحظه و هر جا با کوچکترین چیزی از بین میروم. چطور ممکن است او که اینقدر عظیم برای ما تعریف شده گوش به فرمان من باشد، من هی بخواهم و او فقط دنبال فراهم اوردن خواسته من باشد.

قبلا دو چیز گفتم امید واهی آدم را دنبال نخود سیاه میفرستد. پس امید به آدمهای دور و برم مضر است و باید قطع امید کرد. بازهم گفتم نا امیدی منفی فکر کردن است و خوب نیست. در مورد دعا من نه ناامیدم و نه امیدوار بلکه حالت بی امیدی دارم - حداقل الان- یعنی امید داشتن یا نداشتن را در موردش حذف کردم. بهرحال نه از زمین انتظار دارم نه از آسمان.