امروز داشتم با کارگرهای دیگر محل کارم غذا میخوردم. همه خوشحال بودند. کسی از دردها و مشکلات چیزی نمیگفت بلکه بیشتر غیبت پشت سر این و آن یا دست انداختن فلان آدم نقل مجلس بود. یک لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من اینقدر از رفتار دیگران آزرده میشوم؟ چرا من درست رفتار کردن برایم مهم است؟ و از همه بدتر چرا کیفیت زندگی برایم مهم بوده و لذت بردن از تحصیل و کار برایم اینهمه اهمیت دارد  و عدم لذت از آنها دارد مرا میکشد؟ جواب تا حدی در تولید مثل است. من تولید مثل نکردم و فرزندی ندارم از اینرو همیشه مهمترین فرد برایم خودم بوده است. اما این کارگران زاد و ولد کرده و دائم دارای مشکلاتی بسیار جدی تر از دغدغه ی حس خودشان، علائق خودشان و امثال اینها هستند. آنها در چاه مسئولیت افتاده اند و الان فقط و فقط به سرپا نگه داشتن و بقای خانواده شان فکر میکنند نه دیگر به خودشان. وقتی از یکی از این کارگران سوال کردم هیچوقت به اینکه حقوق بخور و نمیر داری و از این شغل مضخرف و همچنین زندگی مضخرفترت لذت نمیبری ناراحت نیستی؟ گفت اصلا به این چیزها فکر نمیکنم و فقط به خانواده ام فکر میکنم. تولید مثل باعث میشود که از نظر فکری خودت حذف شوی و دیگری بشود بلای جانت. آنقدر بچه و خانواده دردهای بزرگی میشوند که دردهای خودت دیگر وجود ندارد. ایا لذت فرزند به اینهمه مصیبت می ارزد؟ حال بماند که آن فرزند هم معلوم نیست در آینده چه بر سرش خواهد آمد و ما بدون اینکه نظر او را بپرسیم او را بدنیا می اوریم که مثل ما سنت سگ دو زدن و رنج کشیدن را ادامه دهد.