بیمارم
باز سایه بیماری قدیمی ام بر من افتاده است. بیماری ای که مرا رها کرده بود و آنقدر در ذهنم کمرنگ شده بود که باز آن تکبرها، من من گفتن ها، حس جاودانگی و بیشمار حس کردن سالهای زندگی و خلاصه "حالا کو تا مرگ" در من بوجود آمده بود. این کاخ شیشه ای یه ذهن من با اصابت سنگریزه ای کوچک خرد شد. آن حسها و معانی ذهن من هم در آنی عوض شد. غرورم از بین رفت، باز میترسم، می اندیشم زندگی چه پوچ ست و چقدر میتواند کوتاه باشد. از آن اوج چه با سرعت به پایین افتادم و به زمین خوردم. افکار، فلسفه ها و معانی که انسان دریافته و در ذهن خود چون کتابخانه در جای خاصی طبقه بندی نموده چه زود متلاشی و متواری میشوند و شکل و رنگی دیگر پیدا میکنند. چه زود ما دیگری میشویم.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:56 توسط من
|