پدرم رعیت زاده ای بود فقیر. تکه زمینی هم داشتند که باید روی ان جان میکند تا لقمه نانی برای خانواده پدری اش تامین شود. برایم تعریف کرده بود که روزی محصول جمع آوری شده شان را برای فروش پیش ارباب برده بودند. ارباب هم وزن کردن محصول را طوری انجام میداد که قبل از تراز شدن شاهینِ ترازو، محصول را از روی کفه بر میداشت. به این ترتیب وزن کمتری را برای محصول قرائت میکرد. پدر بزرگم و پدرم از این موضوع مطلع بودند و دم بر نمی آوردند. تا اینکه یک روز پدرم با عصبانیت به ارباب اعتراض میکند. پدربزرگم سیلی به گوش پدرم میزند تا دل ارباب خنک شود و محصول سال بعد را از آنها بخرد. فقر و بی پناهی بود که پدر بزرگم را به اینکار واداشت. امروز این میراث بمن رسید. من در یک جلسه در شرکتی که کار میکنم نظری را دادم تا از حقم دفاع کنم اما توسط عضوی قویتر که هیچگاه حرصش تمامی ندارد مورد مواخذه قرار گرفتم و ساکت ماندم تا عصبانیتش را بر سر من در جلوی جمع بریزد. فقط برای اینکه نظرم را گفتم که مطلوب نظر ملوکانه نبود. بی پناهی و نیاز مرا وادار کرد تا این خفت را تحمل کنم. میراثی که بعد از نیم قرن امروز باز بمن رسید. ارباب همان ارباب است، رعیت همان رعیت و میراث هم همان. فقط شکل آنها عوض شده است.