یاد گرفتم
یاد گرفتم که خانه دوستی که سهراب سپهری میگفت وجود ندارد
یاد گرفتم یکی از بیشترین راههای اسیب دیدن حرف زدن است و مردگان تنها آدمهای راز دار هستند
یاد گرفتم شبیه بودن ظاهر و باطن خطرناک است
یاد گرفتم به ادمها ان چیزی را بگویم که دوست دارند بشنوند نه ان چیزی که واقعا برایشان لازم است
یاد گرفتم هیچوقت از راه مستقیم به حل مشکلاتی که بوسیله یک ادم ایجاد شده نپردازم بلکه تا جای ممکن او را دور بزنم و از پشت سر حمله کنم
یاد گرفتم اگر بر روی زمینی خاکی زحمت بکشم بهره آن از بهره ای که حاصل زحمتِ بزرگ کردن فرزند است بیشتر است
یاد گرفتم در تبعیض ها و حق خوردنها کمتر بپرسم "چرا"، چون جوابی ندارد اگر هم دارد بدرد نمیخورد
یاد گرفتم بهای بودن، کنار گذاشتن غرور، شعور، شخصیت و انسانیت است
یاد گرفتم ادمها تا زمانی که خرشان از پل رد شود بمن میگویند عمو
یاد گرفتم مواظب درد خوردن از کسی که میشناسم و کمک کردم باشم چون زود خوب نمیشود
یاد گرفتم که نظر یک جمع احمق را تایید کنم
یاد گرفتم که منطقی بودن گاهی اشتباه است یا اصلا هنر نیست، خیلی ها هم ارزش منطقی رفتار شدن را ندارند و هنر، کشف هر چه سریعتر منطق حاکم بر بی منطقی است
یاد گرفتم گدای تعریف ادمیان از خودم نباشم
یاد گرفتم در غصه خوردن برای دیگران کاسه داغتر از آش نباشنم چون انها برای من نیستند
یاد گرفتم مواظب صداقت و رفاقت از حد و حصر دررفته برای دوستان امروزم باشم چون معلوم نیست فردا هنوز دوستم باشند
یاد گرفتم اگر قصد نیکی کردن دارم ان را گمنام و در خفا انجام دهم چون انسان بخشنده این روزها احمقی قابل چاپیدن محسوب میشود
یاد گرفتم شوخی و خوش اخلاقی از مهمترین راههای پر رو کردن دیگران هستند
یاد گرفتم ریشه بسیاری از مشکلات امروزم ناشی از تربیت خانوادگیِ مبتنی بر احترام به دیگران است
یاد گرفتم ان لحظه که در حال رفتن به طرف چاه فلاکت و سقوط هستم شاید همان لحظه ای باشد که دیگران سکوت کرده اند یا دارند مرا به درستی راهم اطمینان میدهند
یاد گرفتم مراقب دشمنانم باشم و چشم از انان برندارم ولی مراقب دوستانم بیشتر
یاد گرفتم در هنگام مراجعه و حتی پیش از سلام گفتن یک ادم با سرعت مغزم را بکار بیندازم و بپرسم: "چه قصدی از مراجعه کردن بمن دارد؟"
یاد گرفتم مواظب فراموشکاری ذهنم باشد چون در بسیاری موارد فاصله من با ادمها بطور ناخود اگاه کم میشود
یادگرفتم حتی وقتی حق با من نیست یا اگر اشتباه از من است زیاد عذرخواهی نکنم و حس گناه نداشته باشم، بسیار کسان اشتباه کردند و حق با آنان نبود اما با غرور و حق بجانب پرخاشگرانه سرشان را جلوی من بالا گرفتند و میگیرند
یادگرفتم بیهوده تلاش نکنم با حرف زدن، استدلال آوردن، نصیحت کردن و خلاصه گفتگو، سعی در گرفتن حقم یا اصلاح فرد دیگر باشم چون حرف زدن همسنگ آروغ زدن شده است.
یادگرفتم کمتر از قبل ترازو به دست و با سبک و سنگین کردن اعمالم زندگی کنم. بسیار افراد دیگر ذهن خود را درگیر مفاهیمی چون خوب و بد نمیکنند و بدینسان فرصت ها را کمتر از دست میدهند.