سلول
درخواست کار دادم و رد شد مثل همیشه. چیزی نصیبم نشد حالا من مانده ام و هورمونهایی که در خون من ترشح شده و باعث ایجاد حسی بنام غم گردیده است. بدنبال ان افکاری که در بخشی بنام مغز این ماشین بدنم در حال شکل گیری اند. میروند و میایند. انگار که کامپیوتری خاموش به برق زده شده و محاسبات بی فایده ای را یکی بعد از دیگری انجام میدهد. نه ان کامپیوتر مهم است نه محاسبات دری بری ان.
مرد رفتگر در حال جارو کردن خیابان است، برگهای خشک جوی اب را پر کرده اند، صدای باد میاید، برگهای درختان تکان خوردند، کفشی خاکی شد، زمین خیس است، ابرها در حرکتند، در خون من هم هورمون ترشح شد، به همین بی اهمیتی. در کجای این بی اهمیتی ها من اهمیت دارم؟ اصلا در طبیعت من چه هستم؟ توده ای از سلولها. همین. نه خود این سلولها مهمند نه ترکیبات شیمیایی که در انها هست و قطعا نه حسهایی که باید تحمل کنند
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 9:28 توسط من
|