گاهی دعا میکنم و تغییری را میخواهم اما بعد از تغییر درمیابم که همان وضع قبلی ام بهتر بود. در مورد تنهاییم نیاز به دعا ندارم چون رنج ان را حتما به جان میخرم اما همدمی طلب نمیکنم. خیلی وقت است فهمیده ام ادمها بدرد نمیخورند. ادمها را تجربه کرده ام. محبتشان اگر راست باشد چیزی نیست جز قدری صدا، قدری حرکت، تغییر شکل عضلات صورت. از خاک، رود و گیاه بیشتر میتوان آرامش یافت تا ادم. هر چه میکذرد آدمها، معنانی پنهان پشت حرفهایشان برایم تفسیرپذیر تر میشود. هرچند تفسير نقاب چهره و كلامشان هنوز در من سريع نيست و تا دريابم ديگر دير شده. اصلاح نشدن ادم و ادم زاده برایم بیشتر وبیشتر به ايمان نزدیک میشود. هرچه بیشتر از ادمها خسته و نا امید میشوم ساکتتر میشوم. چه فایده ای دارد با چنین موجودی مراوده داشتن. مغزم توطئه پرداز شده است. اگر كسي در وسط حرف زدن من سرفه كند فورا به اين فكر ميكنم منظورش چه بود. اگر كسي به ديدن من بيايد بلافاصله فكر ميكنم از من چه ميخواهد يا باز چه حقه اي در كار است. تعريف جديد هوش براي من كشف سريع قصد و غرض ادمهاست ست. حتي اگر كسي نيت خير در موردم داشته باشد ياد گرفته ام كه ان نيت خير را هم در ذهنم به يك حقه و توطئه تفسير كنم تا ذهنم از عادت نيفتد. هميشه اماده باش هستم و منتظر حمله بعدي.  اين مهارتهاي جديد خود دانشي هستند و كاش در سنين پايينتر انها را فراگرفته بودم.