در زندگی مشقت زیادی را تحمل کردم تا آنچه الان هستم شدم. از چه رنجها، از چه زیر پا گذاشتن علاقه ها عبور کردم، چقدر رو در روی آنچه از درونم میجوشید و خواسته های ذاتی‌ام بود ایستادم. امثال این شرایط و تجربه رنج ناشی از اینگونه شرایط برای بسیاری هست. مانند کوهنوردی بودم که ذره ذره کوه سخت زندگی را گرفتم و بالا رفتم. وجودم خسته شده بود اما مانند بسیاری دیگر دچار زندگی هستم و برای خودکشی هم بزدلتر از اینحرفها هستم. سوختم و ساختم تا به اینجا رسیدم. اما یک لحظه دستم را رها کردم، یک لحظه به درست بودن تحمل این مشقتها، آموخته ها و تجربه شده ها  شک کردم، به زیاد از حد سخت گرفتن قواعد زندگی خود را متهم کردم و خواستم مسیر زندگی ام را عوض کنم، چه شد؟ سقوط کردم  الان حسرت آن زندگی سرد و تنها و دائما جان کندن قبلی ام را میخورم. اما مانند آدمی که عضوی از بدنش قطع شده و دیگر آن عضو قطع شده از نو پدید نخواهد آمد، امیدی نیست. زندگی ما چقدر بر حسب تصادف دچار تغییر میشود و دعا و توکل هم بیفایده است.