در کارخانه ای که من در آن کار میکنم یک سالن پینگ پنگ داریم که برخی از کارگرها پس از پایان کار، اگر جان و رمقی داشته باشند اجازه دارند در آن بازی کنند. چند مدتی من هم برای بازی به آنجا میرفتم. من فقط برای اینکه روحیه ام عوض شود میرفتم و برد و باخت برایم بی معنی بود، مثل خیلی چیزهای دیگر که سعی کردم نگذارم برایم مهم شوند. مثل تعریف و تمجید دیگران. اما یکی از همکارانم هم با من به سالن پینگ پنگ می آمد. برای او این بازی فقط تفریح نبود. این رد کردن توپ از روی یک تور کوچک با یک راکت چوبی، همانقدر که برای من مسخره و بیحاصل بود، برای او مهم و جدی بود. من معنی این کار را میدیدم که هیچ بود. از این بازی نه شکم کسی سیر میشد و نه در پایان یک بازی سخت، سنگی از روی سنگ دیگر جابجا میشد، خلاصه چیز مهمی در آن پیدا نمیشد. نهایتا چه شد؟ من این بازی را ول کردم و سراغ ورزشی خشن تر رفتم که در آن کاربرد و معنی ای پیدا کنم. اما دوستم پینگ پنگ را ادامه داد. هر بازی دوستانه برایش مهم بود و آنقدر در آن پیشرفت کرد که قهرمان کل کارخانه ما گردید. دنیا هم همین است پر از چیزهای بیمعنی. اگر کمال گرا هستیم و کوچک فکر نمیکنم به جایی نمیرسیم. اگر حقارت نداریم، حسادت نمیکنیم و چیزهای مسخره و کم ارزش چشممان را نمیگیرد، پس درجا میزنیم. برای زندگی در دنیا باید دنیا را خواست. همین دنیای پر از دزدی و حق خوری را. برای زندگی موفق در دنیا مادیگرای لازم است نه پشت پا زدن به هر چیز و دائما به دنبال تعالی بودن.