کمتر مهمتر

حسین پناهی گفته است: آدماي زنده به گل و محبت نياز دارن ومرده ها به فاتحه، ولي ما گاهي برعکس عمل ميکنيم! به مرده ها سر ميزنيم و گل ميبريم براشون ولي راحت فاتحه زندگي بعضيارو ميخونيم !

دلیل این برعکس عمل کردن کاملا معلوم است. همیشه ادمها برای هر چه که کم باشد یا به سختی بدست اید بیشتر ارزش قائلند تا چیزی که فراوان است. مثلا یک لیوان آب کنار رودخانه بی ارزش است ولی در وسط صحرا با ارزش میشود. این مساله در تمبر و کتاب هم صدق میکند اگر دیگر چاپ نشوند با ارزش میشوند. یک اثر تاریخی هم همین است. بسیاری از اثار تاریخی یک تکه سفال یا سنگ هستند ولی متعلق به زمانهای گذشته اند و ان زمان دیگر بر نمیگردد. در گیاهان هم ماده ای که در خاک کمترین مقدار است دارای مهمترین تاثیر است. مسائلی چون امنیت داشتن، سلامتی داشتن، خانه و سرپناه داشتن هم از این دست هستند. تا انها را داریم نمی فهمیم چقدر مهمند وقتی از دست رفتند تازه می فهمیم. ادمی هم همین است تا زنده است ما تصویرش، صدایش را به وفور داریم تا حدی که دیگر حضورش حالمان را به هم میزند اما وقتی مرد دیگر حرفهایش را نمیشویم حضورش دیگر نیست و کمیاب که نه بلکه نایاب میشود و اینجاست که ارزش پیدا میکند. این ارزش دادن بر اساس احساس است نه منطق. در رفتارهای ما هم همین است وقتی به کسی لطف میکنی و این لطف چند بار تکرار میشود، به عبارتی دیگر کمیاب نیست، فکر میکند نوکرش هستی و وظیفه ات میشود چون لطف تو فراوان و سهل الوصول شده، در نتیجه بی ارزش شده است. این بی ارزش شدن بر اساس بی شعوری ماست نه منطق.

 

 

شجاعت

همیشه از کسانی که دست به انتحار زده اند با حسی بد یاد میشوند یا حداقل از انها به نیکی یاد نمیشود. اما این افراد کارشان اگرچه از دید ما ممکن است غلط باشد دست به عملی غیر عادی زده اند که کار هر کسی نیست.  بر ترسهایی که از دوران کودکی در نهادشان قرار داده شده اند غلبه کردند. از داشته ها، آموزه های کاشته شده در مغزشان گذشته اند. بر خلاف جریان طبیعت  و عوام عمل نموده اند. امثال ما دائم در ترس منکر و نکیر، اتش جهنم و شب اول قبریم. انها توانستند بر این ترسها غلبه کنند و با شهامت به رنج بودن خاتمه دهند و به بودن با ذلت تن ندهند. ادمهایی که به انتها میرسند کمتر از ترسوهای عام احترام ندارند که به نظرم حتی محترم ترند. اینکه بعد از مرگشان برای انها نسخه ان دنیایی بپیچیم که به جهنم رفتند توجیه ادامه زندگی با ذلت و ترس خودمان است و گرنه انها دیگر نیازی به نظر ما، که نه زندگی که مردگی میکنیم، ندارند. اگر در ان دنیا باید به جهنم بروند میروند و حرافی های پرحرفان با آروغ فرقی ندارند.

 

قدر

فایده خوب بودن چیست؟ در بقالی که من کار میکنم سعی دارم تر و فرز کار مشتریهای نق نقو و کله پوک را جواب دهم. سعی میکنم با هر بدبختی تبسم را بر لب جراحی کنم، رنج خود را پنهان کنم تا این موجودات که تمامی افکار و اعمالشان را با نخاعشان انجام میدهند راضی باشند. در نهایت چه گیر من می اید؟ مثلا بگویید این مفلوک چه ادم خوبی است. اگر این هم بود باز کلاهم را باید به هوا پرتاپ میکردم . هر چه من بیشتر و بهتر جان میکنم، هر چه پشتم  بیشتر تا میشود تا مثل الاغ بارهای سنگینتری پشتم بگذارند باز کسی از من راضی نیست. باز لبخندهای بیشتر، توان توهین پذیری بیشتر و خر حمالی های سطح بالاتر را انتظار دارند. روزی می اید که من در بقالی نباشم و قطعا فردی که جای من خواهد امد به اندازه من تو سری خورده و از نسل قبل تا حدی آدم نخواهد بود، تنها انوقت است که قدر من دانسته خواهد شد. اما دیگر چه فایده که دیگر از  من نشانی نباشد. پدرم که مرد فصل تازه ای در زندگی من شروع شد. شروع کردم به شناخت پدرم و هر چه پیرتر میشوم در میان یک اتفاق یاد حرفی یا نصیحتی از او می افتم و هر چند اندوهگین از نبود او میشوم او را تحسین میکنم که بیست سال قبل این حرف را زده بود و من تازه فهمیدم او چه میگفت. اما چه فایده برای او دارد. او زیر خروارها خاک ارمیده و هر چه بوسه بر قبرش بزنم دیگر دیر است. او بینهایت به من خوبی کرد اما قدر دانستن محبتهایش دیگر چه ثمری برای او دارد. ادمهای دور و بر ما هم همینطور هستند. تحملشان میکنم و  انها نمی فهمند. وقتی دیگر ما نیستیم یا یک شیر ناپاک خورده بر سرشان خراب میشود میخاهند از ما تعریف کنند. اما دیگر چه سود. تعریف و تمجید اینها را به انها ببخشیم و در برابر بد، بد باشیم. تعریفشان ارزانی خودشان. اصلا ما بدیم.