فایده خوب بودن چیست؟ در بقالی که من کار میکنم سعی دارم تر و فرز کار مشتریهای نق نقو و کله پوک را جواب دهم. سعی میکنم با هر بدبختی تبسم را بر لب جراحی کنم، رنج خود را پنهان کنم تا این موجودات که تمامی افکار و اعمالشان را با نخاعشان انجام میدهند راضی باشند. در نهایت چه گیر من می اید؟ مثلا بگویید این مفلوک چه ادم خوبی است. اگر این هم بود باز کلاهم را باید به هوا پرتاپ میکردم . هر چه من بیشتر و بهتر جان میکنم، هر چه پشتم  بیشتر تا میشود تا مثل الاغ بارهای سنگینتری پشتم بگذارند باز کسی از من راضی نیست. باز لبخندهای بیشتر، توان توهین پذیری بیشتر و خر حمالی های سطح بالاتر را انتظار دارند. روزی می اید که من در بقالی نباشم و قطعا فردی که جای من خواهد امد به اندازه من تو سری خورده و از نسل قبل تا حدی آدم نخواهد بود، تنها انوقت است که قدر من دانسته خواهد شد. اما دیگر چه فایده که دیگر از  من نشانی نباشد. پدرم که مرد فصل تازه ای در زندگی من شروع شد. شروع کردم به شناخت پدرم و هر چه پیرتر میشوم در میان یک اتفاق یاد حرفی یا نصیحتی از او می افتم و هر چند اندوهگین از نبود او میشوم او را تحسین میکنم که بیست سال قبل این حرف را زده بود و من تازه فهمیدم او چه میگفت. اما چه فایده برای او دارد. او زیر خروارها خاک ارمیده و هر چه بوسه بر قبرش بزنم دیگر دیر است. او بینهایت به من خوبی کرد اما قدر دانستن محبتهایش دیگر چه ثمری برای او دارد. ادمهای دور و بر ما هم همینطور هستند. تحملشان میکنم و  انها نمی فهمند. وقتی دیگر ما نیستیم یا یک شیر ناپاک خورده بر سرشان خراب میشود میخاهند از ما تعریف کنند. اما دیگر چه سود. تعریف و تمجید اینها را به انها ببخشیم و در برابر بد، بد باشیم. تعریفشان ارزانی خودشان. اصلا ما بدیم.