چندین سال است که در یک مستراح کار میکنم. اوایل عصبانی میشدم که حقم را میخورند، چشم دیدن من را ندارند، کمتر شادی من را به زهر مار تبدیل میکنند. مدتی گذشت و شناختم به این محل متعفن زیادتر شد. کمتر عصبانی میشدم و تعجب میکردم. همکاران پیری را میدیدم که حرص زدنشان و زیر آب زدن این و آن برایشان یک مهارت و پختگی به حساب می آمد و شاید حال هم میکردند. طرف آفتاب لب بام بود و باز در حال کندن گور دیگران. از اینکه از قبر و لحظه مردن نمیترسیدند متعجب بودم.

مدتی گذشته است و وقتی میبینم کسی حقم را میخورد، به من توهین میکند و سعی در تخریب اعصاب نابوده شده ام دارد خنده ام میگیرد.  میخندم چون برایم احمقانه است که آدم ادب نمیشود از در و دیوار محل کارم که پر است از اعلامیه مرگ همکاران قدیممان. این همه حرص و آزار دادن برای مرگی که در راه است. خنده ام میگیرد که این درس که آدم، آدم بشو نیست را هزار بار آموخته ام و باز آموخته و تجربه شده را دارم می آموزم و تجربه میکنم و اینکه اصلا چرا باید برایم مهم باشد. خنده ام میگیرد چون در آن لحظه که دارد ظلمی به من میشود تمام افکار و نقشه هایی که  در مغز کوچک همکار حریصم شکل گرفته  را پیشاپیش میدانم، انگار که بطور ذهنی مچش را گرفته باشم. از اینهاست که خنده ام میگیرد.