25 سال پیش بود که دانشگاه قبول شدم. در رشته ای که حالم را بهم میزد و هنوز هم میزند و مثل خوره هر روز روح مرا در نهان و آشکار میخورد و میتراشد. تکنولوژی آفتابه رشته ای نبود که مرا بخود جذب کند و مغز لازم نداشت بلکه نخاع هم برای انجام محاسبات آن کافی بود. در آن باید با زاویه اُمگا آب را ریخته و خود را می شستیم همین. این که درس خواندن نمیخاست. این تنها ضربه ای نبود که این رشته نفرت انگیز قرار بود بمن بزند. الان نمیخواهم در مورد این چاه مستراح که بیش از دو دهه در آن گیر افتاده ام حرف بزنم. از شناخت آدمیزاد میخواهم بگویم. 

وقتی به خوابگاه رفتم تازه فهمیدم آدم یعنی چه. از هر جای بلبل آباد در انجا ادمیزادی بود. سیگاری، معتاد، مومن، مومن نما و خلاصه ای ملقمه ای بود از آدم. بعد از چند سال جان کندن و تحمل دروس مستراح شناسی وقت سربازی رسید. در سربازی فهمیدم که آدم یعنی چه و هر آنچه که در خوابگاه تجربه کرده بودم باد هوا بود. سربازی هم تمام شد. پس از طی مراحلی که رستم از گذشتن آنها ناتوان بود و من با داشتن هفتاد جان برای کسب تخصص و اشنایی با علوم جدید مربوط به مستراح راهی دیار کفر شدم. چه آنجا بر سرم آمد؟ فقط همین را بگویم همین الان دانشمندان علوم زیست شناسی دنبال من هستند تا راز سگ جان بودن من را دریابند. از نمیدانم 80، 90، 100 یا تعداد بیشتر کشورهای جهان در آنجا دانشجو بود. تازه فهمیدم آدم یعنی چه و آنچه در سربازی و خوابگاه تجربه کرده بودم در برابر اینهمه تنوع ریخت ظاهر، افکار، فرهنگ، تمدن و تاریخ جور واجور هیچ بود. تخصص گرفتن من در علوم نوین کثافت شناسی تمام شد و به بلبل آباد برگشتم. با تخصصی که کسب کرده بودم بلافاصله بعنوان مسئول فنی در شرکت مونتاژ دمپایی ابری استخدام شدم. بماند که برای اینکار چقدر پاچه خواری کردم و چقدر بند بند انگشتم بابت اینکار آرترز گرفت. ولی حالا چه دیدم؟ باز فهمیدم آدمیزاد یعنی چه. آنقدر آدم حقه باز، مرموز، موذی، نقشه کش، دروغگو، توطئه پرداز، زیر آب زن، دزد، بیشرف و خائن دیدم که آنهمه تنوعی از آدمیزاد که در دیار کفر، سربازی و خوابگاه دیده بودم هیچ بود. در تمام شرایط قبلی من از تمام آنهمه تنوع نوع بشر جان بدر بردم ولی اکنون در برابر همکارانم که هم ولایتی ام هم هستم درمانده شده ام. ترفند هایشان را بعداز چند سال دیگر درک میکنم و حدس میزنم ولی هنوز در برابر آنها ناتوانم و قادر به دفع شر انها نیستم. آرزو دارم باز به دیار کفر برگردم که آنجا هم کسی برایم فرش قرمز پهن نکرده است اما در اینجا هم در حال بلعیده شدن هستم. امیدوارم بتوانم از این آدمیزاد متنوع خلاص شوم.