وقتی گذشته ام را مرور میکنم میبینم در هر دوره ای در ورطه بدی افتاده ام و بعد با هر جان کندنی بوده خودم را از آن بیرون کشیدم. اول در خانه ای که نفرت، دشمنی و بیماری و مرگ سالها روی آن سایه افکنده بود زندگی میکردم: خانه پدری. بالاخره از آن بیرون آمدم و دیگر به طور دائم به آن برنگشتم. این خروج راحت نبود ولی بالاخره موفق شدم. در رشته ای درس خواندم که از سر ناچاری بود. همواره از آن بدم می آمد. همه مرا به ساختن و بیخیال شدن از فکر کردن و چاره یافتن تشویق میکردند اما بعد از 25 سال جنبه هایی در آن پیدا کردم و علوم دیگر را فرا گرفتم و در آن وارد کردم تا برایم دلنشین شود. خیلی طول کشید و من زجر کشیدم ولی بالاخره شد. میخواستم برای تحصیل از این کشور بروم در حالیکه در حال تحصیل در یکی از دانشگاههای داخلی بودم و شغل هم پیدا کرده بودم. تحمل حقارت شاگرد اساتید بیسواد آن دانشگاه بودن را نداشتم. رها کردن شغل، انصراف از تحصیل در آن دانشگاه که به سختی قبول شده بودم و تحمل کاغذبازی یا بهتر بگویم بازی با اعصابی که وزرات علوم برای 2 سال بر سرم آورد بسیار سخت بود ولی همه را تحمل کردم و به خواسته ام رسیدم. در خارج چه سختیها، رنجها، فقر و بدبختی که بر سر من نیامد. در زمانی که که من ناامید از اتمام تحصیلم بدون پول در انتظار معجزه ای برای رهایی بودم ولی خبر مرگ پدرم جای آن معجزه را گرفت. آن رنجها و سالهای پر درد را تحمل کردم و با هر مشقتی بود درسم را تمام کردم. میبینم تمام زندگی من افتادن در رنجهای بزرگ و تلاش برای خروج از آنها بوده است. الان هم رنج بزرگی برای من شروع شده و در حال تلاش برای رها شدن از آنم. تکرار یک الگو.