من همیشه ترسیده ام. بجه که بودم برادرم من را از جن میترساند و از آزار من لذت میبرد. خب چه شد؟ سه بار جنها به سراغ من آمدند. ترس بعدی کتکهای پدرم بود که سالها ادامه داشت. یکبار در بچگی به پدرم گفتم که روزی بزرگ میشوم و من تو را کتک خواهم زد. این اتفاق افتاد اما بیشتر برای من عذاب وجدان آورد. هر چند پدرم آنچنان که من قولش را به او داده بودم و حقش بود، کتک نخورد. ترس بعدی آبرو بود: محصولی از پدر و مادرم. این دو ترسو همواره از همه چیز واهمه داشته و دست به عصا رفتار میکردند. این بیخردها این رفتار را بمن هم منتقل کرده یا بهتر بگویم در مغز من حک کردند. برای این دو آبرو، که چیزی نیست جر مطابق میل دیگران زندگی کردن، مهمترین افتخار یا تاکید زندگی نکبت بارشان بود. ترس بعدی بعد از ورود به مدرسه بوجود آمد. هر روز با تلفظ غلط نام فامیلی ام در مدرسه مسخره میشدم. در هر حضور و غیاب یا هر جایی که نام من خوانده میشد دلهره شروع میشد چون تمسخری قرار بود اتفاق بیفتد. شهامت تغییر نام در قبیله من نبود. این تمسخر که سالها طول کشید مرا از نسل انسان بیزار و دور هم کرد. ترس بعدی شاگرد زرنگ نبودن بود. در آن مدارس سیاه که ناظم و معلمان فرقی با چوب خشک نداشتند و شاگردان آزار رسان را توجهی نمینمودند، باید شاگرد زرنگ هم میبودم. پدر و مادری که فقط فکر آبرو بودند شاید نمره خوب داشتن بچه شان هم نوعی آبرو بود وگرنه ایندو بیفکرتر از این بودند که بدانند نیازهای واقعی فرزندشان چیست یا اصلا در مدرسه چه مشکلی ممکن است داشته باشند. ترس دیگر من در طرح کاد اتفاق افتاد. این طرح بیفایده اینروزها وجود ندارد. بر اساس این طرح دانش آموزان دبیرستان باید یک روز در هفته در یک مغازه بیگاری میکردند تا مثلا حرفه ای یاد بگیرند. نتیجه این طرح هم از اول معلوم بود. حمالی و جارو کشی مفت برای صاحب مغازه. حداقل برای من که اینطور بود. من شهامت آن را نداشتم که از آن مغازه لعنتی بیرون آمده و جای دیگر بروم به این امید که شاید صاجب کاری پیدا شود که از او چیزی یاد بگیرم. اما شهامت تغییر مسیر را نداشتم و دکترایم در جاروکشی و حمالی ام را با تخصص کاملن رایگان و با موفقیت از آنجا گرفتم. ترسهای بعدی در راه بود: سربازی و کنکور. در رشته ای در کنکور قبول شدم که 25 سال آن را تحمل کردم و چیزی جز خفت نبود. هیچ زیبایی و پیچیدگی ای که لازم باشد برایش مغزت را بکار بیندازی نبود اما شهامت ول کردن آن و رفتن به سربازی و تغییر مسیر دادن در من نبود پس مثل همیشه تحمل کردم. از این دست ترسها و عدم شهامت در تغییر را بسیار در زندگی (یا بهتر مردگی) خود سراغ دارم. زندگی مملو از داروهایی است که فکر میکنیم با خوردن آنها انداممان خوب میشود، مملو از روشهایی است که فکر میکنیم ما را یک شبه ثروتمند میکنند و چیزهایی نظیر اینها. اما بعد از مدتی میفهمیم که اشتباه میکردیم. اینجاست که باید شهامت تغییر را داشته باشیم و در این مواقع است که صبر و تحمل همیشه صفات نیکی نیستند. آیا وقت آن نرسیده که شهامت داشته و تغییر کنم (کنیم)؟