مستاجر

به دنیا آمدن نظیر این است که به خانه ای اجاره ای نقل مکان کنیم هنوز عرقمان از اسباب کشی خشک نشده بگویند وسایلتان را جمع کنید باید بروید دیگری میخواهد به این خانه بیاید.

خدایا "آمدنم بهر چه بود؟"

آدم موفق

آدم تا جوان است ایده آل گرا است. شاید همانطور که بچه راستگو به دنیا می آید و جزو فطرت اوست، آدمی هم ایده آل گرا بدنیا بیاید، یا حداقل عده ای اینگونه اند. من هم خیلی در جستجوی ایده آل ها بودم، حقیقت را می جستم. ولی این راه واقعی نیست. باید با واقعیت که چیزی است که وقوع پیدا میکند زندگی کرد نه ایده آل که ممکن است در حد همان ایده باقی بماند و نه با حقیقت که هر چند حق است، ممکن است وقوع پیدا نکند. در تعریف انسان موفق هم اینگونه بودم. آدم موفق آدمی بود برایم با تحصیلات بالا، با هوش، با مدیریت قوی و  و  و.  آدم موفق را بالاخره پیدا کردم. او تمام عمر در کنارم بود. یکی از اقوامم. مردی که قادر نبود حتی جواب مسائل ریاضی را از روی جواب هایی که دیگران برایش مینوشتند رو نویسی کند و در مدرسه حل آن مساله را بخودش نسبت بدهد. آدمی به غایت خنگ. آدمی که چون یک تراکتور به سفره غذا یورش میبرد و سونامی وار همه چیز را میبلعید. از فربگی هر دری لیاقت آن را نداشت که اجازه گذر از خود را به او بدهد. هر شلواری خویش را لایق عرض اندام در برابر آن دور کمر نمیدید. مغزش برای محاسبه چیزی فراتر از متابولیسمهای طبیعی بدن، تنفس و دفع برنامه ریزی نشده بود. کار نکرد و ارث باد آورده پدر زحمتکشش را تا ریال آخر خرج و نابود کرد. حتی هنگام مرگ برای زن و فرزندانش قرانی باقی نذاشت و از ذره ذره پولهایش، آخرین رمقهایشان را بیرون کشید. شاید هم قصد داشت جنگی بر سر ارث بین فرزندانش سر نگیرد. او از لحظه لحظه زندگیش لذت برد. هیچوقت از پرخوری، هشدار پزشکان از سکته زود رس (که اتفاق هم افتاد و جوانمرگ شد)، قضاوت و فکر مردم از هیکل خیکی اش، از آینده بچه هایش بعد از او، تمام شدن آخرین وجب از زمینهای پدرش که همه را فروخته بود  و هر آنچیزی که آدمهای مثلا موفق را به واهمه می اندازد نترسید. او دنیا را تا آخرین لحظه مصرف کرد، از فرداها، مباداها و بایدها نترسید و رفت. او موفق بود.

بیمارم

باز سایه بیماری قدیمی ام بر من افتاده است. بیماری ای که مرا رها کرده بود و آنقدر در ذهنم کمرنگ شده بود که باز آن تکبرها، من من گفتن ها، حس جاودانگی و بیشمار حس کردن سالهای زندگی و خلاصه "حالا کو تا مرگ" در من بوجود آمده بود. این کاخ شیشه ای یه ذهن من با اصابت سنگریزه ای کوچک خرد شد. آن حسها و معانی ذهن من هم در آنی عوض شد. غرورم از بین رفت، باز میترسم، می اندیشم زندگی چه پوچ ست و چقدر میتواند کوتاه باشد. از آن اوج چه با سرعت به پایین افتادم و به زمین خوردم. افکار، فلسفه ها و معانی که انسان دریافته و در ذهن خود چون کتابخانه در جای خاصی طبقه بندی نموده چه زود متلاشی و متواری میشوند و شکل و رنگی دیگر پیدا میکنند. چه زود ما دیگری میشویم.

نا امیدی و بی امیدی

گفته اند که هیچ وقت امید را از کسی نگیرید چون ممکن است امید آخرین چیزی باشد که یک فرد دارد. امید به اینکه روزهای روشن آینده بالاخره خواهد آمد، تحمل ما را در سختی ها افزایش میدهد. شاید نا امیدی مخرب است. به هر حال نا امیدی یک فکر یا حس منفی با خودش دارد. اما همیشه هم امیدوار بودن خوب نیست.  امید واهی مانند هویجی است که جلوی چهارپایی آویزان نگه داشته شده. اگر به این هویج برسیم خوب است اما اگر روزی دریابیم که که این امید تنها یک توهم بوده حس مان چه خواهد بود؟ این امید واهی که خود بخود در ذهن ما جرقه میزند سازگاری ما را با زندگی کاهش میدهد. به هر مشکلی که برخورد میکنیم آرزو داریم و امیدواریم که زودتر تمام شود. در هر مشکلی دنبال روزنه نوری هستیم که حاکی از آن سوی این دیوار مشکل است. ما را به فردی تبدیل میکند که بدون داشتن اطمینان و قبول پدیده های جهان زندگی کنیم. ناراضی باشیم و نپذیریم.  نمیگویم همیشه تسلیم باشیم اما پذیرفتن و تسلیم شدن شاید بد نباشد. خب چه باید کرد؟ فکر میکنم در کنار کلمه نا امیدی میتوان کلمه بی امیدی را تعریف کرد که چیزی است بین امیدوار بودن و نا امید بودن یعنی حذف پدیده ای به مفهوم امید.

بچه

پدر و مادر با جان کندن ما را بزرگ کردند. چه بسیار لطفها در حق ما روا داشتند که روحمان هم از آن خبردار نشد. چه جفاها و ستمهای زندگی را به جان خریدند که ما در آسایش باشیم. چه شبها که مادر بر بالین ما بیدار نبود. چه مظلومیتها خفتها که پدر برای لقمه ای نان برای سیر کردن شکم ما تحمل نکرد. پدر و مادر خویشتن را نابود کردند تا ما بود شویم. هر چه که آسان به دست آید و فراوان باشد کم ارزش است. لیوان آبی در صحرای بی آب و علف برای یک تشنه جام حیات است اما در کنار رودخانه پشیزی ارزش ندارد. محبت پدر و مادر هم همیشه در دسترس است و فراوان پس برای فرزند آنچنان که باید ارزش ندارد. پس اینهمه فداکاری برای چه؟ برای اینکه امیدوار باشیم و دعا کنیم  که شاید فرزندمان در پیری اندک احترامی برای ما قائل باشد و ما را در سرای سالمندان بایگانی نکند؟ برای ازدیاد نسل؟ خب که چه؟ من که فردا نیستم چه فرقی دارد که کی هست.

پیر

در خیابان که را میروم افراد سالمند و بعضا دست به عصا را میبینم که برخی به سختی راه میروند. برخی دست و پای معیوبی دارند، برخی چشمی و گوشی. چهره شان از ستمهای زندگی که بر آنها رفته  حکایت دارد. با خودم می اندیشم اینهمه در تلاشم تا از خیابان با مهارت گذر کنم که ماشین به من نزند، دستهایم را بشویم که بیمار نشوم، فلان غذا را نخورم که چربی، قند و فشارخون نگیرم. دهها و دهها نگرانی و پشت بند آن مراقبتهای مربوط را انجام دهم که آخرش  چه؟ برسم به همان سنی که آن سالمند معیوب به آن رسیده و آخرش بشوم او که با کندی خودش را بدوش میکشد.

آمپول

بیماریهای دوران کودکی من را به آمپولهای دردناک پنی سیلین میکشاند. ترس از آمپول، اصرار بر اینکه حالم خوب شده، دروغ و دونگ مرا نجات نمیداد و بالاخره باید درد را تجربه میکردم. گویا زندگی هم همین است آخرش باید با مرگ این ترسناک ترین پدیده روبرو شد. دلداری دادن مان به خودمان که حالا کو تا مرگ هیچ فایده ای ندارد.

پناه بر مرگ

ترسناک ترین پدیده مرگ است. همش در تقلا هستیم تا این ترس به وقوع نپیوندد. اما شاید گاهی این ترس فوایدی هم داشته باشد. وقتی مشکلات زندگی را با مردن مقایسه کنیم کوچکتر جلوه میکنند و آدم کمی آرامش پیدا میکند. گاهی هم زندگی آنقدر بر آدم سخت میگیرد که این تصور بوجود می آید که حسن زندگی این است که بالاخره پایان دارد و همه چیز تمام میشود. مرگ شاید نشانه ای از برابری باشد به این معنی که فقیر و غنی، غمگین و شاد، بیمار و سلامت همه باید بمیرند. بقول مدیر سابق شرکت اپل مرگ میراث مشترک همه ماست.