بی منطقی
این روزها از خیلی از دو رو بریهایم میخواهم که منطقی نباشند یا اینکه به انها میگویم چقدر منطقی بودن اشتباه است. همانطور که قبلا هم نوشتم منطقی بودن هنر نیست. ما همه منطقی هستیم چون اینگونه بدنیا می اییم. راستگو بودن هم همین است. بچه راستگو است. پس چیزی را که همه دارند و مجانی و مفت هم بدست اورده اند را نمیتوان چیز مهمی تلقی کرد. اگر شما گواهینامه رانندگی دارید پس غیر منطقی عمل کردید. اخر در این جاده ها و وضع رانندگی مردم که برای رد شدن از خیابان هم باید با دعا و نذر و نیاز صورت بگیرد، چطور میتوان گواهینامه رانندگی گرفتن و رانندگی کردن را امری منطقی دانست. ولی ما مجبوریم رانندگی کنیم تا به سر کار یا گرفتاریهای دیگرمان برسیم. ولی با وجود همه این خطرها یاد گرفتیم دیگران چطور اشتباه رانندگی میکنند و ما هم یاد گرفتیم مانند آنها باشیم، بنوعی هم رنگ جماعت که تصادف نکنیم. بعبارتی منطق حاکم بر بی منطقی های موجود در رانندگی را یاد گرفتیم. زندگی هم همین است. اگر هی منتظر باشیم که در جایگاه حقه خود قرار بگیریم. یا هی بپرسیم که مثلا فلان شغل حق من بود ولی دیگری با هزار دوز و کلک آنرا گرفت و امثال ان دچار منطقی بودن بیهوده - و میتوان گفت کاملا اشتباه - شده ایم. خیلی جاها منطقی بودن غلط است. همش منطقی بودن قدرت تطبیق ادم با برخی از شرایط را که بی منطقی در آن حکمفرماست میگیرد. برادرم همیشه میگفت یکی از علائم هوش قدرت تطبیق سریع است. اکنون میفهمم که چرا تطبیق سریع به شرایط میتواند هوشمندی حساب شود. من که عمری در برخورد با بی منطقی و خورده شدن حقم نالیدم مگر چیزی گیرم امد؟؟ ولی اگر توسری میخوردم ولی در عوض به این فکر می افتادم تا قوانین حاکم بر محیط را بشناسیم و با همان قوانین خرم را از پل رد کنم پیشرفت بهتری نمی داشتم؟ هم از نظر احساس و هم زندگی روزمره.