مردگی

زندگی ای در کار نیست. تولدی هم نیست فقط استارت یک مرگ زده میشود. مثل یک کرونومتر. پیر و پیرتر میشویم، مرگ فقط پایان این آهسته مردن است. زندگی مثل ریختن مشتی آب در کف دست ماست و ما باید با بیچارگی شاهد از دست رفتن این اب حیات باشیم و اول حسرت و هر چه پیشتر برویم از تمام شدن آن بترسیم. حالا چه طور باید شاد بود و لذت برد. چطور میتوان در وصف زیبایهایش شعر سرود و خوش هم بود. 

بی منطقی

این روزها از خیلی از دو رو بریهایم میخواهم که منطقی نباشند یا اینکه به انها میگویم چقدر منطقی بودن اشتباه است. همانطور که قبلا هم نوشتم منطقی بودن هنر نیست. ما همه منطقی هستیم چون اینگونه بدنیا می اییم. راستگو بودن هم همین است. بچه راستگو است. پس چیزی را که همه دارند و مجانی و مفت هم بدست اورده اند را نمیتوان چیز مهمی تلقی کرد. اگر شما گواهینامه رانندگی دارید پس غیر منطقی عمل کردید. اخر در این جاده ها و وضع رانندگی مردم که برای رد شدن از خیابان هم باید با دعا و نذر و نیاز صورت بگیرد، چطور میتوان گواهینامه رانندگی گرفتن و رانندگی کردن را امری منطقی دانست. ولی ما مجبوریم رانندگی کنیم تا به سر کار یا گرفتاریهای دیگرمان برسیم. ولی با وجود همه این خطرها یاد گرفتیم دیگران چطور اشتباه رانندگی میکنند و ما هم یاد گرفتیم مانند آنها باشیم، بنوعی هم رنگ جماعت که تصادف نکنیم. بعبارتی منطق حاکم بر بی منطقی های موجود در رانندگی را یاد گرفتیم. زندگی هم همین است. اگر هی منتظر باشیم که در جایگاه حقه خود قرار بگیریم. یا هی بپرسیم که مثلا فلان شغل حق من بود ولی دیگری با هزار دوز و کلک آنرا گرفت و امثال ان دچار منطقی بودن بیهوده - و میتوان گفت کاملا اشتباه - شده ایم. خیلی جاها منطقی بودن غلط است. همش منطقی بودن قدرت تطبیق ادم با برخی از شرایط را که بی منطقی در آن حکمفرماست میگیرد. برادرم همیشه میگفت یکی از علائم هوش قدرت تطبیق سریع است. اکنون میفهمم که چرا تطبیق سریع به شرایط میتواند هوشمندی حساب شود. من که عمری در برخورد با بی منطقی و خورده شدن حقم نالیدم مگر چیزی گیرم امد؟؟ ولی اگر توسری میخوردم ولی در عوض به این فکر می افتادم تا قوانین حاکم بر محیط را بشناسیم و با همان قوانین خرم را از پل رد کنم پیشرفت بهتری نمی داشتم؟ هم از نظر احساس و هم زندگی روزمره.

 

صد سال دیگر

صد سال دیگر بعد از ما چه میماند؟ مردم نیشابور در حمله مغولان نابود شدند. میلیونها نفر در اثر طاعون در اروپا مردند. میلیونها انسان در جنگ جهانی دوم قتل عام شدند. بسیاری از انها شاید در هنگام به قتل رسیدن یا قبل از ان دعا میکردند که بی نتیجه بود و با ترس و وحشت کشته شدند. نامی از انها نیست. استخوانهایشان پودر و خاک شد. چه زحمتها کشیدند و جان کندند که بمانند و دیگر اثری از انها نیست. چقدر زجر کشیدند. این است دنیا، زندگی و حرص و غمهای تمام نشدنی ان. همه ما به نوعی در حال شکنجه شدن در این زندگی هستیم که بدون اراده و خواستمان بر ما تحمیل شد. شاد و غمگین، راضی و ناراضی، گدا و پادشاه باید با مرگ روبرو شویم.  چقدر بی معنی و وحشتناک. هر جور که دوست داریم زندگی کنیم یا هر جور که دوست نداریم زندگی کنیم باز باید خاک و خاشاک شویم و بس. برنده ای در کار نیست. ما همه در زندگی بازنده ایم. همه محکومیم به باختن، نیست شدن، زجر کشیدن، ترسیدن، چون همه باید بمیریم، خیلی زود. همه باید با این مرگ بی درمان روبرو شویم. همه سوار بر قایقی از ترسیم. چقدر زندگی بیرحمانه و پوچ طراحی شده است.