بی دردری از پر دردی

امروز داشتم با کارگرهای دیگر محل کارم غذا میخوردم. همه خوشحال بودند. کسی از دردها و مشکلات چیزی نمیگفت بلکه بیشتر غیبت پشت سر این و آن یا دست انداختن فلان آدم نقل مجلس بود. یک لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من اینقدر از رفتار دیگران آزرده میشوم؟ چرا من درست رفتار کردن برایم مهم است؟ و از همه بدتر چرا کیفیت زندگی برایم مهم بوده و لذت بردن از تحصیل و کار برایم اینهمه اهمیت دارد  و عدم لذت از آنها دارد مرا میکشد؟ جواب تا حدی در تولید مثل است. من تولید مثل نکردم و فرزندی ندارم از اینرو همیشه مهمترین فرد برایم خودم بوده است. اما این کارگران زاد و ولد کرده و دائم دارای مشکلاتی بسیار جدی تر از دغدغه ی حس خودشان، علائق خودشان و امثال اینها هستند. آنها در چاه مسئولیت افتاده اند و الان فقط و فقط به سرپا نگه داشتن و بقای خانواده شان فکر میکنند نه دیگر به خودشان. وقتی از یکی از این کارگران سوال کردم هیچوقت به اینکه حقوق بخور و نمیر داری و از این شغل مضخرف و همچنین زندگی مضخرفترت لذت نمیبری ناراحت نیستی؟ گفت اصلا به این چیزها فکر نمیکنم و فقط به خانواده ام فکر میکنم. تولید مثل باعث میشود که از نظر فکری خودت حذف شوی و دیگری بشود بلای جانت. آنقدر بچه و خانواده دردهای بزرگی میشوند که دردهای خودت دیگر وجود ندارد. ایا لذت فرزند به اینهمه مصیبت می ارزد؟ حال بماند که آن فرزند هم معلوم نیست در آینده چه بر سرش خواهد آمد و ما بدون اینکه نظر او را بپرسیم او را بدنیا می اوریم که مثل ما سنت سگ دو زدن و رنج کشیدن را ادامه دهد. 

 

انضباط به سبک ایرانی

امشب کمی زودتر از همیشه قهوه خانه ای که در آن کار میکنم را تعطیل کردم و با دوچرخه به سمت خانه را افتادم. چیزی را در مورد انضباط ایرانی فهمیدم، یعنی فهمیدم چطور و کی ما منضبط میشویم.

خیابانی که  در درون شهر واقع است و من در انتهای آن زندگی میکنم، 4 بانده است. یعنی از هر طرف 2 ردیف ماشین میتوانند حرکت کنند. این خیابان عریض است. همیشه هم این خیابان شلوغ است. همه سعی دارند از هم سبقت بگیرند، جلوی هم میپیچند و خلاصه شیر تو شیر است. اینقدر این خیابان شلوغ بود که من تصمیم گرفتم از خیابانی دیگر که به موازات این خیابان شلوغ است به سمت خانه بروم. 

این خیابان دوم 2 بانده است یعنی از هر طرف یک ماشین میتواند حرکت کند. آن قدر عرض آن کم است که دو ماشینی که از طرف مخالف می آیند بزور از کنار هم رد میشوند تا به هم نزنند. چیزی که دیده ام این است که این خیابان کم عرض که مردم به زحمت در آن رانندگی میکنند اصلا ترافیک ندارد چون جایی برای ویراژ و سبقت گرفتن از هم ندارد، اصلا نمیتوان راه راست را در آن رفت تا بخواهیم جلوی این و آن بپیچیم. فقط باید اهسته بسم الله رانندگی کرد و رفت. 

خوب پس فهمیدم کی منضبط میشویم و مثل بچه آدم رفتار میکنیم. هر وقت در تنگنا باشیم و مجبور به تحمل سختی باشیم آرام هستیم ولی وقتی به ما میدان دهند و اسودگی و آرامش دهند و امکانات زیاد در اختیار ما بگذارند تازه دم درمیآوریم و آن امکانات را مورد سو استفاده قرار میدهیم. 

 

شناخت آدمیزاد

25 سال پیش بود که دانشگاه قبول شدم. در رشته ای که حالم را بهم میزد و هنوز هم میزند و مثل خوره هر روز روح مرا در نهان و آشکار میخورد و میتراشد. تکنولوژی آفتابه رشته ای نبود که مرا بخود جذب کند و مغز لازم نداشت بلکه نخاع هم برای انجام محاسبات آن کافی بود. در آن باید با زاویه اُمگا آب را ریخته و خود را می شستیم همین. این که درس خواندن نمیخاست. این تنها ضربه ای نبود که این رشته نفرت انگیز قرار بود بمن بزند. الان نمیخواهم در مورد این چاه مستراح که بیش از دو دهه در آن گیر افتاده ام حرف بزنم. از شناخت آدمیزاد میخواهم بگویم. 

وقتی به خوابگاه رفتم تازه فهمیدم آدم یعنی چه. از هر جای بلبل آباد در انجا ادمیزادی بود. سیگاری، معتاد، مومن، مومن نما و خلاصه ای ملقمه ای بود از آدم. بعد از چند سال جان کندن و تحمل دروس مستراح شناسی وقت سربازی رسید. در سربازی فهمیدم که آدم یعنی چه و هر آنچه که در خوابگاه تجربه کرده بودم باد هوا بود. سربازی هم تمام شد. پس از طی مراحلی که رستم از گذشتن آنها ناتوان بود و من با داشتن هفتاد جان برای کسب تخصص و اشنایی با علوم جدید مربوط به مستراح راهی دیار کفر شدم. چه آنجا بر سرم آمد؟ فقط همین را بگویم همین الان دانشمندان علوم زیست شناسی دنبال من هستند تا راز سگ جان بودن من را دریابند. از نمیدانم 80، 90، 100 یا تعداد بیشتر کشورهای جهان در آنجا دانشجو بود. تازه فهمیدم آدم یعنی چه و آنچه در سربازی و خوابگاه تجربه کرده بودم در برابر اینهمه تنوع ریخت ظاهر، افکار، فرهنگ، تمدن و تاریخ جور واجور هیچ بود. تخصص گرفتن من در علوم نوین کثافت شناسی تمام شد و به بلبل آباد برگشتم. با تخصصی که کسب کرده بودم بلافاصله بعنوان مسئول فنی در شرکت مونتاژ دمپایی ابری استخدام شدم. بماند که برای اینکار چقدر پاچه خواری کردم و چقدر بند بند انگشتم بابت اینکار آرترز گرفت. ولی حالا چه دیدم؟ باز فهمیدم آدمیزاد یعنی چه. آنقدر آدم حقه باز، مرموز، موذی، نقشه کش، دروغگو، توطئه پرداز، زیر آب زن، دزد، بیشرف و خائن دیدم که آنهمه تنوعی از آدمیزاد که در دیار کفر، سربازی و خوابگاه دیده بودم هیچ بود. در تمام شرایط قبلی من از تمام آنهمه تنوع نوع بشر جان بدر بردم ولی اکنون در برابر همکارانم که هم ولایتی ام هم هستم درمانده شده ام. ترفند هایشان را بعداز چند سال دیگر درک میکنم و حدس میزنم ولی هنوز در برابر آنها ناتوانم و قادر به دفع شر انها نیستم. آرزو دارم باز به دیار کفر برگردم که آنجا هم کسی برایم فرش قرمز پهن نکرده است اما در اینجا هم در حال بلعیده شدن هستم. امیدوارم بتوانم از این آدمیزاد متنوع خلاص شوم.