کابوس تولد

فرض کنید چند ساعتی را در خواب بوده ایم و بعد از بازکردن چشم ببینیم در رختخواب خود نیستیم و وسط یک صحرا هستیم یا جایی دیگر در یک جنگل. مثل فیلمهای سینمایی که نشان میدهند طرف از یک تونل زمان عبور کرده و چند صد سال جلوتر وارد تمدنی دیگر وارد میشود یا برعکس به چند صد سال عقبتر بر میگردد. تولد هم همینگونه است. یک دفعه چشم باز میکنیم و میبینیم در یک خانواده ثروتمند یا گدا به دنیا پا گذاشته ایم. چشم باز میکنیم و میبینیم در یک کشور فقیر یا غنی قرار داریم. به همین هر دم بیلی. آن بدبختی که در اتیوپی چشم باز کرده که حقی برای انتخاب نداشته و یکهو خودش را در آن مصیبت سرای گرسنگی پیدا میکند.

آن دسته آدمهایی که علاقمند به زاد و ولد هستند هیچوقت از خودشان نمیپرسند اینی که قرار است به دنیا بیاید نظر خودش چیست؟ اصلا من خودم از بودن خوشحالم و روزی 100 دفعه پای بابا و ننه ام برای بوجود آوردن خودم را میبوسم که بخواهم یکی دیگر را اینجا هوار کنم. این بابا قرار است یکهو چشم باز کند و الباقی را دیگر گفتم.

 

میوه های دنیا

میوه های این دنیا سه چیز است: پول، زور و سلامتی. قبلا همش بر ایده آلهایی که در ذهنم بود تکیه میکردم. درست برایم آنها بود چیزهایی مثل کیفیت داشتن در کارم، در تحصیل. اگر در جایی خودم را شایسته نمیدیدم آن جایگاه را برای خودم نمیخواستم یعنی حتی برای خودم هم پارتی بازی نمیکردم. به همین ترتیب اگر کسی دیگر هم مدیر و رییس جایی بود و لیاقت نداشت ناراحت میشدم. اما این ایده آل فکر کردنها تا حالا چه نفعی داشته است جز ناراحتی، رنجیدن و خودخوری دائم.

با دیدن این همه شیر تو شیر در رفتار ها دیگر به این نتیجه رسیده ام که درست فکر کردن، منطقی بودن، درست رفتار کردن، حق و ناحق را درنظر گرفتن و همه این طور بودنها غلط هستند. فقط باعث رنج میشوند، باعث میشود رفتار درست خودمان را با دزدیها، دریدنها، حق خوردنها و حقه بازی های دیگران مقایسه کنیم و همیشه رنج بکشیم. اگر درستکاری و آنسان بودن ما به پول، قدرت و سلامتی ختم نشود داریم مسیر نادرست را طی میکنیم. اینجا جای درستی و راستی نیست. این مظامین خیلی لوکس و سوسولی هستند. اگر آدم با سواد و مدرک داری هستید، اگر از اطرافیانتان بیشتر می فهمید، اگر الان شغل و جایگاهی دارید که در حد شما نیست و لیاقت شما بیش از اینهاست، اگر از نظر سلامتی مشکل دارید و فکر میکنید که این ناخوشی حق شما نیست و بیگناه در این ورطه افتاده اید، همه این چراها و سوالات ارزشی ندارند و فقط باعث حرص خوردن میشوند، مگر اینکه شما را به سوی پول و قدرت و همان سلامتی از دست رفته سوق دهند. 

نباید با "چرا این اینجوری است؟" یا  "چرا آن آنجوری هست؟" چرا این بی لیاقت ریس شده؟ چرا حق من را به من نمیدهند؟ چرا دائم مرا آزار میدهند؟ چرا ؟ چرا؟ و چرا؟  زندگی کرد، باید با هستها و نیستها زندگی کرد. زندگی این گونه است که مدنیت و انسانیت جایگاهی ندارد و پول و زور و سلامتی مهم هستند. این را خیلیها همان اول بسم الله و بطور غریزی فهمیده اند. ما هم باید از آدم بودن دست برداریم و در ابتدای هر فکر و رفتاری که بوی انسان بودن میدهد از خود بپرسیم که این کار مان به آن سه میوه ختم میشود یا نه  و گرنه باز ادای پیامبران را در آورده ایم. 

 

هنر گیج کردن

امروز برای ماشینم به یک نمایندگی مراجعه کردم. چون ماشینم خراب بود آنها باید مجانا قطعاتی از آن را به من میدادند. اما کسی پاسخگو نبود. دائم اقای الف مرا به اقای ب پاس میداد او هم با یک ضربه سر به مکانیک یا مسئولی دیگر. هیچکس جواب درستی نمیداد. وقتی پای پول دادن باشد من جز مصیبت معنی دیگری برای آنها ندارم اما اگر قرار بود پولی به آنها میدادم آنوقت شاید رفتاری بهتر از خود بروز میدادند.

اصلا به صورت من نگاه نمیکردند تا جوابهایی که دروغ بود را نتوانی تشخیص دهی. صورتشان در در هنگام حرف زدن که زمزمه ای گنگ و ضعیف بود را به سمتی خلاف سمت تو میچرخاندند تا حالت صورتشان مشخص نباشد. اکثر جوابهایشان این بود که اقای فلانی باید بیاید، مسوولش نیست، دقیق اطلاع نداریم. میتوانید صبر کنید. در نهایت زرنگی همین زمزمه های گنگشان با سیاست همراه بود. هیچ حرفی نمیزدند که بتوانی بر علیه آنها استفاده کنی چون اصلا معلوم نبود که چه بود. 

رفتار این افراد روغنی و بی مسئولیت را با خودم مقایسه کردم. چقدر با دلسوزی و از سر وجدان ( = خریت) هر اطلاعاتی که به نفع مشتری است را به او میدهم و خیرش را میخواهم. از ساعت کار و اینکه کی بیاید تا وقتش تلف نشود میگویم. اطلاعاتی در مورد حق و حقوقش به او میدهم و اطلاعاتی از این قبیل. خوب این بچه مثبت بودن چه حاصلی دارد؟ او هم با همین اطلاعات من را تحت فشار میگذارد. اول از حق و حقوقش که مطلع شده بود ممنون از راهنمایی من بود ولی حالا آن را چون چماقی بر سر من میکوبد و حق خورده شده اش توسط دیگران را از من طلب میکند. ساعت کار و مسائل دیگر را که تا حالا نمیدانست بر سر من میکوبد و لحن شکایت و تهدید هم دارد. تون صدایش تغییر میکند و محکمتر و آمرانه شده است. این است قدرشناسی و تشکر او از من.  تقصیر از کیست که این موجود سر به زیر و مطیع به این فرد خشن و طلبکار تبدیل شده است؟ مسلما خودم. 

امروز باز به ناچار درسی دیگر یاد گرفتم. هنر گیج کردن!