امروز برای ماشینم به یک نمایندگی مراجعه کردم. چون ماشینم خراب بود آنها باید مجانا قطعاتی از آن را به من میدادند. اما کسی پاسخگو نبود. دائم اقای الف مرا به اقای ب پاس میداد او هم با یک ضربه سر به مکانیک یا مسئولی دیگر. هیچکس جواب درستی نمیداد. وقتی پای پول دادن باشد من جز مصیبت معنی دیگری برای آنها ندارم اما اگر قرار بود پولی به آنها میدادم آنوقت شاید رفتاری بهتر از خود بروز میدادند.
اصلا به صورت من نگاه نمیکردند تا جوابهایی که دروغ بود را نتوانی تشخیص دهی. صورتشان در در هنگام حرف زدن که زمزمه ای گنگ و ضعیف بود را به سمتی خلاف سمت تو میچرخاندند تا حالت صورتشان مشخص نباشد. اکثر جوابهایشان این بود که اقای فلانی باید بیاید، مسوولش نیست، دقیق اطلاع نداریم. میتوانید صبر کنید. در نهایت زرنگی همین زمزمه های گنگشان با سیاست همراه بود. هیچ حرفی نمیزدند که بتوانی بر علیه آنها استفاده کنی چون اصلا معلوم نبود که چه بود.
رفتار این افراد روغنی و بی مسئولیت را با خودم مقایسه کردم. چقدر با دلسوزی و از سر وجدان ( = خریت) هر اطلاعاتی که به نفع مشتری است را به او میدهم و خیرش را میخواهم. از ساعت کار و اینکه کی بیاید تا وقتش تلف نشود میگویم. اطلاعاتی در مورد حق و حقوقش به او میدهم و اطلاعاتی از این قبیل. خوب این بچه مثبت بودن چه حاصلی دارد؟ او هم با همین اطلاعات من را تحت فشار میگذارد. اول از حق و حقوقش که مطلع شده بود ممنون از راهنمایی من بود ولی حالا آن را چون چماقی بر سر من میکوبد و حق خورده شده اش توسط دیگران را از من طلب میکند. ساعت کار و مسائل دیگر را که تا حالا نمیدانست بر سر من میکوبد و لحن شکایت و تهدید هم دارد. تون صدایش تغییر میکند و محکمتر و آمرانه شده است. این است قدرشناسی و تشکر او از من. تقصیر از کیست که این موجود سر به زیر و مطیع به این فرد خشن و طلبکار تبدیل شده است؟ مسلما خودم.
امروز باز به ناچار درسی دیگر یاد گرفتم. هنر گیج کردن!
+ نوشته شده در سه شنبه یکم دی ۱۳۹۴ ساعت 22:58 توسط من
|