رفتار طبیعی
تقاص
تکرار
ورزش زندگی
خانه دوست کجاست؟
خرهای بی شاخ
مهارتها
میراث
خر عصاری
پولها و آدمها
نامه ای به فرزندانم
عطا
سالیانی در سرزمین غربت زندگی کردم. طعم نژاد پرستی را خوب چشیده ام. اوایل سعی میکردم از کوچکترین خطایی پرهیز کنم، افکارم را مخفی کنم، چهره ای تقلبی از خودم بسازم و مطلوب آنها شوم، خودم را انکار کنم، دروغ بگویم، آدمی جالب باشم، زور بزنم تا بشوم آدمی که آنها دوست دارند تا از گزند زخم زبانشان در امان بمانم. هیچیک از اینها اثر نکرد. من یک آواره طرد شده بودم با پوستی تیره تر از آنها و مثلا از کشوری عقب افتاده. فکر میکردم که چون زبان آنها را خوب صحبت نمیکنم در جمعشان جایی ندارم. زبانمم هم خوب شد و من باز همان کله سیاه آواره بودم. فکر میکردم شخصیت منفی نگر من است که آنها را از من فراری میدهد اما جراحی تبسم بر لب هم من را از طرد شدگی، از رانده شده بودن از اجتماع آنها، از غریبه بودن نجات نداد. برخی از مکانیزم فرار برای زنده ماندن استفاده میکنند ولی همانها وقتی مستاصل در گوشه ای بدام می افتند تغییر رویه داده و بناچار حمله میکنند. پس از سالها خوب بودن مصنوعی عاصی شدم. دیگر بس بود. بدیهایشان را با گستاخی به رخشان می کشیدم. پدر بسیاری از بچه هایشان معلوم نبود کیست و آنوقت ما عقب افتاده بودیم. زبانم آنقدر قوی شده بود که دیگر فقط خفه خون نگیرم و خودخوری نکنم. هر توهینی از آنها را به شکلی مسخره تر به خودشان تحویل میدادم. دیگر بودن در میان آنها را نمیخواستم. دیگر برایم مهم نبود که برایشان یک رنگین پوست آواره ایرانیم. دلم نمی خواست با من صحبت کنند تا از تنهایی در آیم. تنهایی برایم ارزشمند شد. عطایشان را به لقایشان بخشیدم. اکنون سالیانی است که از آن دوران میگذرد. شاید باید همان درس را برای زندگی پیاده کنم. همان بحث نامیدی و بی امیدی که در پایین آورده ام. شاید باید عطای زندگی را به لقایش بخشید. باید دست برداشت از چسبیدن به زندگی. از اینکه فردا چه خواهد شد. از اینکه "این چین است و آن چون"