خانه دوست کجاست؟ (2)

هر چه در زمین سفر کنیم این کره ارض کروی است، باز بر میگردیم به همان جای اول. این یعنی جای فراری نیست. زندگی همینی است که هست.

رفتار طبیعی

طبیعت بر اساس دریدن همدیگر طراحی شده. حیوانات قویتر ضعیفترها را می درند. گویا ما آدمها هم وقتی به جان یکدیگر می افتیم، حق یکدیگر را سلب میکنیم، به همدیگر ستم روا میداریم، بنوعی در حال طبیعی رفتار کردنیم.

تقاص

برخی از زخمها در زندگی در عمق روح جای میگیرند و هیچگاه خوب نمیشوند. آزار برخی از این رنجها پایان نمیگیرد، فراموش نمیشود. زخمهای شکسته شدن غرور، زخم مظلومیت، مرگ عزیزان، سر خم کردن در برابر آدمهای پست، فروختن عقیده، متولد شدن و رشد یافتن در خانواده ای سیاه. محکومیم به تحمل این دردها. هیچکس با لبخندبه دنیا نمی آید. شادی ابزار پایدار مقابله با این دردها نیست. رنج پذیرتریم تا شادمان. گویا این رسالت بشریت است، درد کشیدن. کدام تقاص را پس میدهیم؟

تکرار

تجربه و سختیها سرمایه های زندگی هستند و نباید آنها را فراموش کرد. فراموش کردن تجربه به منزله دور ریختن سرمایه است. برای دوباره بدست آوردن آن باید مجددا هزینه کرد. سالها پیش دوستی داشتم که فردی بود کاملا معمولی، از بسیاری جهات از من پایینتر بود. هوش، وضعیت تحصیلی، توانمندی های ورزشی، درآمد. در بسیاری از مسائل من کوتاه می آمدم و نقصهایش را فرو میخوردم. این سکوت یا فروتنی من اعتماد بنفس برایش به ارمغان آورد. این گمان را برد که بی نقص و برتر است. به عیب جویی من پرداخت و خلاصه در نهایت دوستی مان را به بدترین شکلی بهم زد. از این در هراسم که این روزها این تجربهِ کم رنگ شده دوباره در حال تکرار شدن است. باز فردی دیگر در قالب دوست در زندگی من آمده که میتوانم در هر پله از زندگی برتر نبودن او را مشاهده کنم. من خود را پایین آوردم که هیچگاه حس نا مطلوبی برایش نباشم. همیشه هم سعی کرده ام که متکبر نباشم. اما این فروتنی من پس از طی چند سال کهنه و تکراری شده.  اکنون چنان اعتماد بنفسی از کوچک نگاه داشتن خویش و نگاه داشتن زبانم به او داده ام که به عیب جویی من می پردازد غافل از اینکه آینه ای باید  به دست خویش گیرد تا که بیند بی عیب کیست. دوباره خطای خود را تکرار کردم. تکبر پسندیده نیست اما گویا آفریده شده برای انکه ظرفیت فروتنی را ندارد همچون دارو برای بیمار. بر این دوست خرده نمیتوانم بگیرم که ایراد از من بود که تجربه ام را فراموش کرده بودم و حالا این رنج را دوباره تحمل میکنم. یادم رفت که بی شاخی خر بی حکمت نیست، که در زیر از آن گفته ام.  

ورزش زندگی

تا زنده ایم اسیریم. اسیر باور، فکر، فلسفه، فردا، سلامتی، سرما، سقف بالاسر، آقا بالاسر، کفش، نان، شکم، دوستی، نفرت، امنیت. یک لیست بلند و بالا از چیزهایی که باید برایشان سگ دو زد این ورزشِ زندگی.  

خانه دوست کجاست؟

زندگی من مانند بسیاری مملو از سختی ها، تبعیض و رنج بوده. همین مرا وادار به مهاجرت کرد. به دور ترین جایی که میشد رفتم. اما در آنجا بهتر از هر جایی دیگر معنی آسمان در همه جا به یک رنگ است را فهمیدم. مغز انسان دارای مکانیزمی است بنام عادت. همین که از یک مشکل در آمدی و به رفاه رسیدی، مغز به آن عادت کرده و دیگر رفاه مزه اش را از دست میدهد. نیازی نو از راه میرسد و باز باید دوید تا آن نیاز را خفه کرد. این جریان انتها ندارد. خلاصه زندگی در یک کشور مرفه هم بعد از مدتی حسش را از دست میدهد. خوبی ها دیگر دیده نمیشوند، بدیها و ناملایمات هستند که حالا درک میشوند. یکی از بدبختی های مهاجرت آوارگی فکری است. نه میتوانی در غربت بمانی و نه دیگر وطنت را میتوانی تحمل کنی. دیگر هیچ خانه ای نداری و به اصطلاح دربدر همیشگی خواهی شد. بهرحال ما در مکان و زمان در رنجیم. اگر مکان را عوض کنیم باز بدیهای جای جدید ول کن نیستند. اگر الان حالمان خوب است از فردا که با خبر است؟ کجا باید رفت تا رنگ آرامش را دید؟ وطن مان کجاست؟ آن خانه دوستی که سهراب سپهری از آن میگفت.

خرهای بی شاخ

ضرب المثلی پارسی میگوید خدا خر را شناخت به او شاخ نداد. چندین بار گیر این خرهای بیشاخ افتاده ام. باغبان اداره که کسی محل به او نمیگذاشت. نگهبان دم در که از تنهایی با خودش حرف میزد. همکار جفا دیده از مافوق ستمگر. دوستی که به پول احتیاج داشت. هر چند بیغم بودن از محنت دیگران را باید سرمشق این روزهای خود قرار دهیم ولی ذات را نمیتوان فورا تغییر داد و خلاصه اینکه آدم دلش از درد دیگران بدرد می آید. همین لحظات است که این به زمین افتادگان را نیرو میدهیم. حمایت میکنیم. فراموش میکنیم که این بی شاخی اینان حکمتی داشته. باید صبر کرد و دید که وقتی گدا معتبر شود چگونه از خدا بیخبر شود. آنچنان برخی از این محنت دیدگان جواب نیکی ام را دادند که هر دردمندی را جلوی روی خود میبینم می پندارم که رنج کشیدن او بی حکمت نیست و نباید به خر شاخ دهم که اولین شاخ او در شکم من فرو خواهد رفت.

مهارتها

توانایی فکری، استعداد، آموختن و تسلط بر زبان بیگانه، تحصیلات عالیه، اینها چیزهایی بود که خیلی برایم ارزشمند بود و برای برخی شان عمر زیادی صرف شد. اما دیگر اینها به درد این روزهای من نمیخورند. آنچه این روز ها به دنبال آن هستم و ایده آل من هستند عبارتند از پرورو بودن، پوست کلفتی، تحقیر شنیدن و بی خیال بودن، بی حرمت شدن از کوچکترها و احمقها، تملق بیشعورها را همیشه گفتن، از جوانک ها گستاخی تحمل کردن، اجازه دهم که حقم را بخورند و همچنان شاکر باشم، بد باشم، خشن و بیرحم باشم، از محنت دیگران بیغم باشم، اولین معیار توجیه هر کاری منفعت خودم باشد، هیچگاه صداقت نداشته باشم، هیچوقت خیری نرسانم، انتقام بگیرم، ضجر دهم. اینها مهارتهایی هستند که من در کسب آنها بسیار بی استعدادم. دیگر مهارتهای قدیمم که بر پایه درستی بودند به کارم نمی آیند و مرا حفظ نمیکنند. کاش این مهاتهای نادرست ولی ضروری را میتوانستم هر چه زودتر بیاموزم تا بیشتر در امان بمانم و ذره ذره از درون خرد و نابود نشوم. مهارتهای قدیمی مرا از راه کج باز میدارند و تا میخواهم ضروریات جدید را فرا گیرم رشته هایم را پنبه میکنند. مدتهاست که آب از سرم گذشته و من به سبب نیاموختم این مهارتهای ضروری در حال حذف شدن هستم و هبا تحمل اینهمه ضجر هنوز آدم نشده ام. کی میخواهم از خواب برخیزم و آدم میشوم؟

میراث

پدرم رعیت زاده ای بود فقیر. تکه زمینی هم داشتند که باید روی ان جان میکند تا لقمه نانی برای خانواده پدری اش تامین شود. برایم تعریف کرده بود که روزی محصول جمع آوری شده شان را برای فروش پیش ارباب برده بودند. ارباب هم وزن کردن محصول را طوری انجام میداد که قبل از تراز شدن شاهینِ ترازو، محصول را از روی کفه بر میداشت. به این ترتیب وزن کمتری را برای محصول قرائت میکرد. پدر بزرگم و پدرم از این موضوع مطلع بودند و دم بر نمی آوردند. تا اینکه یک روز پدرم با عصبانیت به ارباب اعتراض میکند. پدربزرگم سیلی به گوش پدرم میزند تا دل ارباب خنک شود و محصول سال بعد را از آنها بخرد. فقر و بی پناهی بود که پدر بزرگم را به اینکار واداشت. امروز این میراث بمن رسید. من در یک جلسه در شرکتی که کار میکنم نظری را دادم تا از حقم دفاع کنم اما توسط عضوی قویتر که هیچگاه حرصش تمامی ندارد مورد مواخذه قرار گرفتم و ساکت ماندم تا عصبانیتش را بر سر من در جلوی جمع بریزد. فقط برای اینکه نظرم را گفتم که مطلوب نظر ملوکانه نبود. بی پناهی و نیاز مرا وادار کرد تا این خفت را تحمل کنم. میراثی که بعد از نیم قرن امروز باز بمن رسید. ارباب همان ارباب است، رعیت همان رعیت و میراث هم همان. فقط شکل آنها عوض شده است.

خر عصاری

خر عصاری چشمانش بسته است و خبر ندارد که فقط دارد دور خودش میچرخد. باید مثل خر عصاری بیفکر و نادان زندگی کرد تا راحتتر بود.

پولها و آدمها

پول و آدم شبیه همند. در جامعه که نقدینگی زیاد شود یا تعداد آدمها زیاد شود هر دو  کم ارزش میشوند. 

نامه ای به فرزندانم

فرزندانم ! شما را دوست دارم . مهر من به شما را وقتی لمس خواهید کرد که خود پدر شوید. این جمله را پدرم بمن گفته بود. اکنون من به شما میگویم. من به دنیا آمدم. از همان روزهای اول ضربات زندگی بر صورت من خورد. از بسیاری از حوادث و بیماریها جان بدر بردم. بسیار بد اقبالیها و رنجها را تحمل کردم. برای نان، خفت را تحمل کردم. برای داشتن سقفی بالای سر از هوشمندی ابلهان تعریف کردم. آن دم که قلبم از رنج شکسته بود، بناچار لبخند زدم. حقم را زیر پای ستمگران ریختم تا دمی مرا آسوده بگذارند. اجازه دادم غارت شوم تا دریده نشوم. از کوچکتر از خود توهین شنیدم و سکوت کردم. این است زندگی. دنیا برای تفریح خلق نشده و ما هم برای خوش گذرانی طراحی نشده ایم. زندگی در دنیا کار هر کس نیست. بطور شانسی برای زندگی انتخاب میشویم ولی بطور حتم باید بمیریم. نمی خواستم تمام این مشقتها، ترسها، نا امیدیها، چراها گریبان شما را بگیرد. نمیخواستم حتی اگر زندگی خوبی میداشتید در نهایت با ترسی بنام مرگ روبرو شوید. شما را دوست داشتم که نخواستم بدنیا بیایید. هیچوقت بدنیا نیایید.  

عطا

اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چین است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت یکی را نان جو آلوده در خون

سالیانی در سرزمین غربت زندگی کردم. طعم نژاد پرستی را خوب چشیده ام. اوایل سعی میکردم از کوچکترین خطایی پرهیز کنم، افکارم را مخفی کنم، چهره ای  تقلبی از خودم بسازم و مطلوب آنها شوم، خودم را انکار کنم، دروغ بگویم، آدمی جالب باشم، زور بزنم تا بشوم آدمی که آنها دوست دارند تا از گزند زخم زبانشان در امان بمانم. هیچیک از اینها اثر نکرد. من یک آواره طرد شده بودم با پوستی تیره تر از آنها و مثلا از کشوری عقب افتاده. فکر میکردم که چون زبان آنها را خوب صحبت نمیکنم در جمعشان جایی ندارم. زبانمم هم خوب شد و من باز همان کله سیاه آواره بودم. فکر میکردم شخصیت منفی نگر من است که آنها را از من فراری میدهد اما جراحی تبسم بر لب هم من را از طرد شدگی، از رانده شده بودن از اجتماع آنها،  از غریبه بودن  نجات نداد. برخی از مکانیزم فرار برای زنده ماندن استفاده میکنند ولی همانها وقتی مستاصل در گوشه ای بدام می افتند تغییر رویه داده و بناچار حمله میکنند.  پس از سالها خوب بودن مصنوعی عاصی شدم. دیگر بس بود. بدیهایشان را با گستاخی به رخشان می کشیدم. پدر بسیاری از بچه هایشان معلوم نبود کیست و آنوقت ما عقب افتاده بودیم. زبانم آنقدر قوی شده بود که دیگر فقط خفه خون نگیرم و خودخوری نکنم. هر توهینی از آنها را به شکلی مسخره تر به خودشان تحویل میدادم. دیگر بودن در میان آنها را نمیخواستم. دیگر برایم مهم نبود که برایشان یک رنگین پوست آواره ایرانیم. دلم نمی خواست با من صحبت کنند تا از تنهایی در آیم. تنهایی برایم ارزشمند شد. عطایشان را به لقایشان بخشیدم. اکنون سالیانی است که از آن دوران میگذرد. شاید باید همان درس را برای زندگی پیاده کنم. همان بحث نامیدی و بی امیدی که در پایین آورده ام. شاید باید عطای زندگی را به لقایش بخشید. باید دست برداشت از چسبیدن به زندگی. از اینکه فردا چه خواهد شد. از اینکه "این چین است و آن چون"