چینی شکسته
خلاصه همه چیزی از اخلاق خوب و روی خوب نشان دادن و با حوصله و مثل انسان رفتار کردن شروع میشود. امروزه اینترنت هم وسپله این پررویی شده است. با فرستادن جوک و چیزهای بامزه روزنه رفاقت را ایجاد میکنند و کم کم که ما جواب دادیم طرف جرات بیشتری برای نزدیک شدن در محل کار و بیرون و برنامه ریزی برای کندن از ما پیدا میکند و بالاخره در سر بزنگاه و وسط یک رفاقت برنامه ریزی شده که این فرصت طلب مطمئن است تنور داغ است و ما جرات نه گفتن نداریم نان را به تنور می چسباند.
پس مواظب کندندگان (kandandegan) باشید تا از شما نکنند. روی خوش و آدم وار رفتار کردن خطرناک شده است. مراقب رفتاری انسانی خود باشید./
چیزی که من به اشتباه در تمام اینهمه سالهای پشت سرم نفهمیدم این است که انسانها در حال تبدیل به گونه های جدیدی بوده اند و انتظار من از تمامی این گونه ها یکسان بوده است. دو گیاه را نمیتوان همیشه با هم ترکیب کرد مثلا گرده گل گیاه دیگر را اگر روی کلاله مادگی گیاه دیگر بریزیم آن گیاه میوه تولید نمیکند. در مورد جانوران هم همینطور است. اکثرا حیوان نر و ماده باید از یک گونه باشد تا فرزندی تولید شود. البته استثنائاتی هم هست مثلا ببر و شیر میتوانند با هم آمیزش کنند. چنین مواردی زیاد نیست. البته ببر و شیر از هم دوری میکنند و باید آنها را در قفس نگه داشت تا آمیزش و تولید فرزند را داشته باشند و در شرایط طبیعی از هم فاصله میگیرند.
در مورد آدمها هم همین است. انسانی که خیر خواه است و بی توقع نصیحت مجانی و مفید میدهد با آن فردی که در خانواده سودجو و زیر اب زن یا مفت خور به دنیا آمده و پرورش یافته است فرق دارد. این دو شاید از نظر ژنتیکی انقدر تفاوت نداشته باشند که بخواهیم آنها را گونه های متفاوت بنامیم ولی از نظر اجتماعی از نوع و شاید بتوان گفت گونه ای جدا هستند. من در پارک بازی کودکان که هنوز اموزشهای مدرسه یا رو در رو شدن با اجتماع در کودکان امکان شکل گرفتن شخصیتشان را نداده بود، خود دیدیم چطور برخی بچه ها از همان کودگی زورگو و مفت خورند و برخی صاف ساده و توسری خور و با وجدان. اینها ژنتیک هر فردی است. الان در میابم اصرار در تغییر دیگران یا انتظار برای درست رفتارکردنشان در برابر یک عمر صاف سادگی و توسری خوری ما امری بیهوده بوده است. انتظار ما برای اصلاح شدن این دسته از آدمها فقط به حرص خوردن، خودخوری و تلخ کام کردن خودمان منجر شده است. ما توسری خورها و آن توسری زنها دو گونه متفاوتیم ولی با ظاهر مشابه. پس انتظار تغییر از این گونه نباید داشت.
من خواستم باور کنم
که میتوانم مردم اینجا را با حرف مداوا کنم ،
تو دیدی چه شد
آنها درد خود را دوست دارند ،
آنان به زخم های چرکی احتیاج دارند!
گاهی من هم، با وجود اینکه باید بگویم بمن چه، باز دهانم را باز میکنم و نصیحت رایگان و نخواسته به دیگران میدهم، میبینم که نصایح، تجربه ها و رنجهایی که کشیده ام برای طرف مقابل با یک اروغ فرق ندارند و حضرت اقا ترجیح میدهند باز با کله بروند توی چاه. الان که این جمله از سارتر را پیدا کردم باز برایم یاداوری شد در هنگام رفتن یک نفر بسوی فلاکت فقط نگاه کنم و نصیحت ناخواسته ندهم و یادم نرود که من به پیامبری مبعوث نشده ام. پس وظیفه بردن آدمها به بهشت را ندارم.
نمونه ای از این کله شقی ذاتی آدمها برای تکرار زندگی اشتباهشان را میتوان در ماهی دودی دید. در گذشته که یخچال نبود، مردم برای نگهداری ماهی آن را دودی میکردند. حال بماند که دود زیاد بخورد گوشت ماهی دادن باعث میشود مواد سرطانزا هم از دود به آن منتقل شود. بالاخره آن ماهی بو و طعم دود میگرفت. حالا یخچال داریم و میتوان ماهی را تا حدی تازه در آن نگهداری کرد و به دود نیازی نیست ولی باز بعضیها ماهی با بوی دود را دوست دارند. اگر پلو بپزیم و ته گرفته و بوی دود بگیرد دادمان در می آید. پس چگونه است که ماهی دودی که از قدیم رایج شده را برخی ول کن نیستند اما اگر برنج امروزشان بوی دود بگیرد بدشان می اید؟
به جلفا رفتم. مرز ایران و جمهوری آذربایجان. طبیعتی زیبا و تا حدی در امان مانده از آشغال ریختن مسافران. دیدن زیبایی رود ارس. البته به همراه این زیباییها حسرت از دست دادن سرزمینهای آن طرف رود توسط قوم بی شعور قاجار ول کن نبود.
یکی از نقاط دیدنی آن منطقه کلیسای سنت استپانوس است که گویا 1100 سال پیش احداث شده است. کلیسا زیباست و همچنان سرپا. چند قبر سنگی در درون است که حکایت از ادمهایی دارد که تا جان داشتن دعا کردند و انجا دفن شدند. اتاقهای مختلف در محوطه کلیسا بود. محل راهبان، اتاقهایی با طاقهای قوسی و سوراخی در سقف که شاید محل غذا خوردن یا جمع شدن آنها بود. ساختمان اصلی کلیسا و معماری سنگی آن همچنان جالب و تا حدی تحسین بر انگیز است.
با دیدن کلیسا آنچه به نظرم امد بیهوگی دعا بود. اینها که از 1100 سال پیش در حال دعا بودند چرا اثری از آنها نمانده و تنها یک کلیسای خاک گرفته مانده است؟ چرا با هر سال دعا چیزی به آن کلیسا افزوده نشده است و مثل خیلی تمدنهای دیگر محو و نابود شده اند؟ به نظرم آمد این کارها با انجام ندادنشان یکی هستند. اینکه ما فکر کنیم هزار سال پای کوه دعا بخوانیم سنگ از روی سنگ جابجا میشود فکری بیهوده و ساخته ذهن خودمان است.
آدم تا چیزی به نام مهم در ذهنش داره اسیره. این مهم میتواند از چیزهای منفی باشد یا از مسائل و اهداف مثبت. چیز منفی مثلا وقتی از اینکه تنم بوی بد بدهد و نگران این باشم که دیگران الان دارند چه قضاوتی درباره من میکنند. چیزهای مثبت مثل برنامه ریزی در زندگی برای رسیدن به اهدافی چون گرفتن مدرک، داشتن شغل مناسب. تا چیز مهم در ذهن هست دغدغه، نگرانی و دائم پا روی احساس و آزادی به خاطر اونها گذاشتن هم هست. تا مهم هست دیوارها و باید و نبایدهایی جلوی ما هست، محدود شدن و چه کنم و نکنم هم هست. تا ترس از آبرو هست، چونکه خود ابرو مهم هست، پس خودسانسوری و چهره دروغین از خود هم هست. آدم تا به سیم آخر نزه و بیخیال همه مهم ها نشه اسیره. مهم ها مثل یه کوهی هستش که روی روستای کوچیک پایین دستش سایه انداخته و نمیزاره مردم نور خورشید رو ببینن. مهم مثل یه دیواره که نمیزاره پشت اون دیوار رو ببینیم چه خبره. آزادی پشت کوه و دیوار مهم هاست.
خواستم کمی به او راه و چاه را نشان دهم اما برای هر جمله من که با بدبختی بدست آمده بود و ماحصل تحقیر شدن، رنج کشیدن، ساختن و سوختن، شناخت انسانها، فکر کردن برای یافتن منطقهای حاکم بر بی منطقی، خواندن نیت آدمها و خلاصه سالها خودآموزی در یک سیستم بی کفایت اما پرحقه و نیرنگ بود، او فورا جمله ای به زبان می آورد و در آن جمله یک کلمه "باید" وجود داشت. گوشی برای شنیدن راهکارهای من که نامش تجربه بود نداشت و باز حرف خودش را بر زبان می آورد.
فهمیدم دوباره دارم مرتکب اشتباه میشوم. دارم کاسه داغتر از آش میشوم. بعد از یکی دو جمله بی مصرف در مورد فلسفه زندگی و مثبت اندیشی و چیزهای دیگر به زبان آورد شروع کردم به تکان دادن سرم و تایید حرفهای او تا زودتر ساکت شود.
برای برخی بهترین کمک این است که به او اجازه دهیم همه چیز را خودش و از صفر تجربه کند و بارها در چاه بیفتد.
چرا نباید به این آدمهایی که فکر میکنند همه چیز را میدانند کمک کرد؟ (چرا نباید کاسه داغتر از آش بود؟)
چون اولا برخی از آدمها باید سرشان به سنگ بخورد تا قدر تجربه را بدانند.
دوم چون من پیامبر نیستم.
سوم اینکه من این تجربه ها را توی زباله دانی پیدا نکردم و تجربه ها سرمایه های زندگی من هستند. کسی هم آنها را رایگان بمن یاد نداد.
چهارم، اگر هم او از من تجربه مرا میطلبید و خیلی هم حرف گوش کن بود از کجا معلوم روزی دل مرا به درد نیاورد و یادآوری کمکهای من مرا بیشتر نسوزاند.
پنجم، به فرض این دوست خیلی هم قدردان باشد و تجربه های مرا گوش کرده و اجرا کند. در نهایت برای من چه فایده ای دارد؟ فقط تشکر کند و برود پی کارش. تشکر او با صدای آروغ چه فرقی برای من دارد؟
پس من ناچارم که ساکت باشم و نظاره گر افتادن او در چاههایی باشم که با مخ در آن سقوط خواهد کرد. اصلا مردم نصیحت نمیخواهند، بزور که نباید نصیحت و راه و چاه را بخوردشان داد. اصلا شاید دوست دارند خودشان را نابود کنند، بما چه!
گاهی که پارک میروم در رفتار کودکان و پدر مادرشان دقت میکنم. حق تقدم، رعایت صف در سوار شدن سرسره، آشغال نریختن و کرم نریختن آزار ندادن این و آن را به فرزندانشان یاد نمیدهند. این پدر و مادر ها در حال تربیت نادرست اما ضروری فرزندانشان هستند. این پدر مادرها فرزندانشان را منطبق با محیط امروز ما تربیت میکنند. فرزند منظم، راستگو و رعایت کننده حق دیگران زود از دیگران عقب مانده و حذف خواهد شد.
فرض کنید در یک کشتی بزرگ مسافری هستیم همه چیز خوب پیش میرود. رفتار ما به هم چه خواهد بود؟ هر کسی سرش به کار خودش است یا دارد از تماشای دریا لذت میبرد. حالا کشتی خراب شود و وسط دریا بماند چه میشود؟ حوصله ها سر خواهد رفت و مردم نگران میشوند. دیگر احترام به هم کمرنگ و لبخندها محو خواهد شد. اگر کشتی در حال غرق شدن باشد چه؟ جیغ و داد به اسمان خواهد رفت. ممکن است هر کسی به قایقهای نجات هجوم ببرد که زودتر سوار قایق شود.
با این به جان هم افتادن در کوچه و خیابان از توی صف گرفته تا رانندگی و حق همسایه و غیره که همه چیز در حال وخیمتر شدنش است چه چیزی را میتوان استنباط کرد؟ یک فاجعه در راه هست.
یاد گرفتم برخی از آدمها بد مانند گرد و خاکی که روی وسایلمان مینشیند، آرام و بیصدا، به تدریج و بدون اینکه متوجه شویم وارد زندگی ما میشوند، باید هر از چندگاه خاک وجودشان را از زندگیمان پاک کنیم؛ یا مانند برخی حشرات و سوسکها با یک بار سمپاشی تا مدتی محو میشوند ولی باز می آیند. این سمپاشی تا ابد دوام ندارد و باز لازم است. محبت و نرم شدن ما و بیرون نکردن آنها فقط مقدار خاک جمع شده را افزوده و سم مورد نیاز را زیادتر خواهد کرد یعنی زحمت ما بیشتر خواهد شد.
پس پر روها را باید هر از چندگاه پشت دستی یا اردنگی زده و عقب برانید.
موفقیت یعنی به جایگاه، مقام، شهرت یا ثروتی برسی که لیاقت آن را نداشته باشی.
آن دسته آدمهایی که علاقمند به زاد و ولد هستند هیچوقت از خودشان نمیپرسند اینی که قرار است به دنیا بیاید نظر خودش چیست؟ اصلا من خودم از بودن خوشحالم و روزی 100 دفعه پای بابا و ننه ام برای بوجود آوردن خودم را میبوسم که بخواهم یکی دیگر را اینجا هوار کنم. این بابا قرار است یکهو چشم باز کند و الباقی را دیگر گفتم.
با دیدن این همه شیر تو شیر در رفتار ها دیگر به این نتیجه رسیده ام که درست فکر کردن، منطقی بودن، درست رفتار کردن، حق و ناحق را درنظر گرفتن و همه این طور بودنها غلط هستند. فقط باعث رنج میشوند، باعث میشود رفتار درست خودمان را با دزدیها، دریدنها، حق خوردنها و حقه بازی های دیگران مقایسه کنیم و همیشه رنج بکشیم. اگر درستکاری و آنسان بودن ما به پول، قدرت و سلامتی ختم نشود داریم مسیر نادرست را طی میکنیم. اینجا جای درستی و راستی نیست. این مظامین خیلی لوکس و سوسولی هستند. اگر آدم با سواد و مدرک داری هستید، اگر از اطرافیانتان بیشتر می فهمید، اگر الان شغل و جایگاهی دارید که در حد شما نیست و لیاقت شما بیش از اینهاست، اگر از نظر سلامتی مشکل دارید و فکر میکنید که این ناخوشی حق شما نیست و بیگناه در این ورطه افتاده اید، همه این چراها و سوالات ارزشی ندارند و فقط باعث حرص خوردن میشوند، مگر اینکه شما را به سوی پول و قدرت و همان سلامتی از دست رفته سوق دهند.
نباید با "چرا این اینجوری است؟" یا "چرا آن آنجوری هست؟" چرا این بی لیاقت ریس شده؟ چرا حق من را به من نمیدهند؟ چرا دائم مرا آزار میدهند؟ چرا ؟ چرا؟ و چرا؟ زندگی کرد، باید با هستها و نیستها زندگی کرد. زندگی این گونه است که مدنیت و انسانیت جایگاهی ندارد و پول و زور و سلامتی مهم هستند. این را خیلیها همان اول بسم الله و بطور غریزی فهمیده اند. ما هم باید از آدم بودن دست برداریم و در ابتدای هر فکر و رفتاری که بوی انسان بودن میدهد از خود بپرسیم که این کار مان به آن سه میوه ختم میشود یا نه و گرنه باز ادای پیامبران را در آورده ایم.
اصلا به صورت من نگاه نمیکردند تا جوابهایی که دروغ بود را نتوانی تشخیص دهی. صورتشان در در هنگام حرف زدن که زمزمه ای گنگ و ضعیف بود را به سمتی خلاف سمت تو میچرخاندند تا حالت صورتشان مشخص نباشد. اکثر جوابهایشان این بود که اقای فلانی باید بیاید، مسوولش نیست، دقیق اطلاع نداریم. میتوانید صبر کنید. در نهایت زرنگی همین زمزمه های گنگشان با سیاست همراه بود. هیچ حرفی نمیزدند که بتوانی بر علیه آنها استفاده کنی چون اصلا معلوم نبود که چه بود.
رفتار این افراد روغنی و بی مسئولیت را با خودم مقایسه کردم. چقدر با دلسوزی و از سر وجدان ( = خریت) هر اطلاعاتی که به نفع مشتری است را به او میدهم و خیرش را میخواهم. از ساعت کار و اینکه کی بیاید تا وقتش تلف نشود میگویم. اطلاعاتی در مورد حق و حقوقش به او میدهم و اطلاعاتی از این قبیل. خوب این بچه مثبت بودن چه حاصلی دارد؟ او هم با همین اطلاعات من را تحت فشار میگذارد. اول از حق و حقوقش که مطلع شده بود ممنون از راهنمایی من بود ولی حالا آن را چون چماقی بر سر من میکوبد و حق خورده شده اش توسط دیگران را از من طلب میکند. ساعت کار و مسائل دیگر را که تا حالا نمیدانست بر سر من میکوبد و لحن شکایت و تهدید هم دارد. تون صدایش تغییر میکند و محکمتر و آمرانه شده است. این است قدرشناسی و تشکر او از من. تقصیر از کیست که این موجود سر به زیر و مطیع به این فرد خشن و طلبکار تبدیل شده است؟ مسلما خودم.
امروز باز به ناچار درسی دیگر یاد گرفتم. هنر گیج کردن!
خیابانی که در درون شهر واقع است و من در انتهای آن زندگی میکنم، 4 بانده است. یعنی از هر طرف 2 ردیف ماشین میتوانند حرکت کنند. این خیابان عریض است. همیشه هم این خیابان شلوغ است. همه سعی دارند از هم سبقت بگیرند، جلوی هم میپیچند و خلاصه شیر تو شیر است. اینقدر این خیابان شلوغ بود که من تصمیم گرفتم از خیابانی دیگر که به موازات این خیابان شلوغ است به سمت خانه بروم.
این خیابان دوم 2 بانده است یعنی از هر طرف یک ماشین میتواند حرکت کند. آن قدر عرض آن کم است که دو ماشینی که از طرف مخالف می آیند بزور از کنار هم رد میشوند تا به هم نزنند. چیزی که دیده ام این است که این خیابان کم عرض که مردم به زحمت در آن رانندگی میکنند اصلا ترافیک ندارد چون جایی برای ویراژ و سبقت گرفتن از هم ندارد، اصلا نمیتوان راه راست را در آن رفت تا بخواهیم جلوی این و آن بپیچیم. فقط باید اهسته بسم الله رانندگی کرد و رفت.
خوب پس فهمیدم کی منضبط میشویم و مثل بچه آدم رفتار میکنیم. هر وقت در تنگنا باشیم و مجبور به تحمل سختی باشیم آرام هستیم ولی وقتی به ما میدان دهند و اسودگی و آرامش دهند و امکانات زیاد در اختیار ما بگذارند تازه دم درمیآوریم و آن امکانات را مورد سو استفاده قرار میدهیم.
وقتی به خوابگاه رفتم تازه فهمیدم آدم یعنی چه. از هر جای بلبل آباد در انجا ادمیزادی بود. سیگاری، معتاد، مومن، مومن نما و خلاصه ای ملقمه ای بود از آدم. بعد از چند سال جان کندن و تحمل دروس مستراح شناسی وقت سربازی رسید. در سربازی فهمیدم که آدم یعنی چه و هر آنچه که در خوابگاه تجربه کرده بودم باد هوا بود. سربازی هم تمام شد. پس از طی مراحلی که رستم از گذشتن آنها ناتوان بود و من با داشتن هفتاد جان برای کسب تخصص و اشنایی با علوم جدید مربوط به مستراح راهی دیار کفر شدم. چه آنجا بر سرم آمد؟ فقط همین را بگویم همین الان دانشمندان علوم زیست شناسی دنبال من هستند تا راز سگ جان بودن من را دریابند. از نمیدانم 80، 90، 100 یا تعداد بیشتر کشورهای جهان در آنجا دانشجو بود. تازه فهمیدم آدم یعنی چه و آنچه در سربازی و خوابگاه تجربه کرده بودم در برابر اینهمه تنوع ریخت ظاهر، افکار، فرهنگ، تمدن و تاریخ جور واجور هیچ بود. تخصص گرفتن من در علوم نوین کثافت شناسی تمام شد و به بلبل آباد برگشتم. با تخصصی که کسب کرده بودم بلافاصله بعنوان مسئول فنی در شرکت مونتاژ دمپایی ابری استخدام شدم. بماند که برای اینکار چقدر پاچه خواری کردم و چقدر بند بند انگشتم بابت اینکار آرترز گرفت. ولی حالا چه دیدم؟ باز فهمیدم آدمیزاد یعنی چه. آنقدر آدم حقه باز، مرموز، موذی، نقشه کش، دروغگو، توطئه پرداز، زیر آب زن، دزد، بیشرف و خائن دیدم که آنهمه تنوعی از آدمیزاد که در دیار کفر، سربازی و خوابگاه دیده بودم هیچ بود. در تمام شرایط قبلی من از تمام آنهمه تنوع نوع بشر جان بدر بردم ولی اکنون در برابر همکارانم که هم ولایتی ام هم هستم درمانده شده ام. ترفند هایشان را بعداز چند سال دیگر درک میکنم و حدس میزنم ولی هنوز در برابر آنها ناتوانم و قادر به دفع شر انها نیستم. آرزو دارم باز به دیار کفر برگردم که آنجا هم کسی برایم فرش قرمز پهن نکرده است اما در اینجا هم در حال بلعیده شدن هستم. امیدوارم بتوانم از این آدمیزاد متنوع خلاص شوم.