چینی شکسته

در طول زندگی آدمها سر راه هم قرار میگیرند، شاید بهم علاقه مند بشوند. دو نفر آدم مثل تکه های چینی شکسته هستند یا مثل دوسیم یک ساز. این دو نفر،  این دو تکه یک چینی شکسته، لبه های یک شکلی ندارند. اگه این شکستگی ها شبیه هم باشند میتوان با اندکی چسب آنها را بهم چسباند و محکم در کنار هم قرار بگیرند. اگر لبه های این شکستگی شبیه هم نباشد باید با چسب زیاد فضای بین این دو را پر کرد که استحکام چندانی نخواهد داشت. همیشه باید احتیاط کرد که این دو تکه از هم جدا نشوند. آدمها مثل سیمهای یک سازند، اگر کوک این دو سیم درست نباشد اگر فرکانس و ارتعاش برابر نداشته باشند با به صدا در امدن یکی، دیگر به حرکت و ایجاد صدا در نمیآید. اگر فرکانس برابر داشته باشند حرکت و ارتعاش یکی دیگری را به حرکت در می اورد و میشود جانا سخن از زبان ما میگویی.

 

کندندگان

یه عده را تا بهشان روی خوش نشان دهی جرات نزدیک شدن به تو را پیدا میکنند. یکی از چیزهایی که این فرصت طلبان را رو میدهد شوخی است. خنده کردن و روی همیشه عبوث نشان ندادن باعث پر رو شدن یک عده میشود. در اینباره قبلا نوشته بودم. وقتی جرات پیدا میکنند اول چیزی که میخواهند پول است. مثلا پول بما قرض بده یا از آن بدتر ضامن ما در فلان بانک بشو که در بسیاری موارد قسط بانک را نمیدهند و آدم را بدبخت میکنند. در مراحل بعد قرض گرفتن ماشین و وسایلت است. در مرحله بعد توانایی هایت هست که میخواهند مفت تصاحب کنند مثلا تعمیر دستگاهی را بلدی و آنها با خواهش و التماس از در دوستی میخواهند مفت برایشان انجام دهی یا حمالی تکلیف مدرسه و دانشگاهشان را بر دوش تو بیندازند. در مرحله بعد وقت تو را میخواهند. لطفا سر راهت که میروی بانک این قبض را هم تو زحمت خرحمالی و پرداختش را بکش یا حالا که طرف بازار میروی برای من هم فلان کوفت را بخر (البته اگر شانس بیاوریم و پولش را بعدا بدهد). 

خلاصه همه چیزی از اخلاق خوب و روی خوب نشان دادن و با حوصله و مثل انسان رفتار کردن شروع میشود. امروزه اینترنت هم وسپله این پررویی شده است. با فرستادن جوک و چیزهای بامزه روزنه رفاقت را ایجاد میکنند و کم کم که ما جواب دادیم طرف جرات بیشتری برای نزدیک شدن در محل کار و بیرون و برنامه ریزی برای کندن از ما پیدا میکند و بالاخره در سر بزنگاه  و وسط یک رفاقت برنامه ریزی شده که این فرصت طلب مطمئن است تنور داغ است و ما جرات نه گفتن نداریم نان را به تنور می چسباند. 

پس مواظب کندندگان (kandandegan) باشید تا از شما نکنند. روی خوش و آدم وار رفتار کردن خطرناک شده است. مراقب رفتاری انسانی خود باشید./

 

 

نادانی توانایی است

این جمله را که دانایی توانایی است را از بچگی زیاد شنیدم. فکر کنم در کتابهای درسی قدیمی نوشته شده بود. شاید هنوز هم وجود داشته باشد. بله دانایی واقعا توانایی است. اگر من بدانم کجا میوه ارزانتر میفروشند سودی خواهم کرد. از این جور مسایل گرفته تا مسائل بزرگتر. مثلا اطلاعات پزشکی داشته باشم تا خودم محافظت کنم یا اگر ماشینم در وسط ناکجا آباد خراب شد بتوانم با اطلاعاتی که دارم درستش کنم. اما دانایی یعنی چه؟ یعنی من بدانم. اگر تمامی آدمها همان اطلاعاتی را که من دارم داشته باشند باز من تواناتر خواهم بود یا اصلن دانایی من مهم خواهد بود؟ اگر من دانا باشم به این معنی است که بیشتر میدانم و در مقابل نادانی دیگران یک مزیت به شمار می آید. پس دانایی یعنی اختلاف. در برخی مواقع افراد خود تلاشی برای داناتر کردن خود قدم بر نمیدارند چون زحمت دارد. در عوض با نادان نگه داشتن دیگران آن اختلاف را تامین میکنند.

ترس و چسب

بسیاری از دانشجویان را دیده ام که در رشته ای درس میخوانند که از آن بیزارند. کارمندانی را دیده ام که از شغل خود نفرت دارند و در کل آدمهایی که از وضع فعلی خویش رضایت ندارند. اما همچنان به مسیر خود ادامه میدهند. دانشجویان جزوه های تهوع اور را میخوانند و حفظ میکنند و در اخر ترم از حافظه خود دلیت (delete) میکنند. اگر هارد کامپیوتر بود از این همه ذخیره اطلاعات و پاک کردن آنها سوخته بود. کارمندانی که اوضاع ناعادلانه و نامطلوب محیط کار را تحمل میکنند و جیک نمیرنند. از اینها گذشته، همه ما در هر شغل و منصبی که باشیم، در حال کار مشترکی هستیم به نام زندگی. از زندگی خود مینالیم از آن راضی نیستیم و در برخی موارد امکان تغییر آن را هم نداریم مثلا به مرض بیدرمانی دچاریم اما جرات خاتمه دادن به آن وضع را هم نداریم. جرات نداریم تغییر رشته دهیم و درس دیگری بخوانیم. جرات نداریم شغل خود را ترک کنیم، جرات نداریم به زندگی رنج آور خود پایان دهیم و تا اخرین لحظه با هر فلاکتی که هست باز آنرا به تغییر رشته، به تغییر شغل، به مرگ ترجیح میدهیم چون میترسیم. چون میترسیم به آنها میچسبیم.

 

 

اعدام

زندگی همه ما شبیه زندانیانی است که قرار است فردا صبح اعدام شوند. برخی اول اعدام میشوند و برخی دیرتر.  دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. مرگ در انتظار همه ماست. چه انتظاری از این زندانیان میتوان داشت. باید شب قبل از اعدام را شاد باشند؟ باید بترسند؟ برخی هم همچنان در حال آزار هم هستند یا فرصت چاپیدن دیگری را از دست نمیدهند. در این شب قبل از اعدام که در نهایت نیست شدن در پایان آن است، انکه میترسد حق دارد، آنکه شاد است را تحسین میکنم اما آنی که در جمع کردن مال و ازار دادن دیگری و خوردن حق، همچنان در تکاپو است را چه باید نامید؟ این کار او بیهوده تر و احمقانه تر از کارهای دیگران نیست؟

گونه جدید

به مرور زمان که سنم زیاد شد و دائم در حال تغییر بودم به نظر میرسد به موجود جدیدی تبدیل شده ام. آنقدر خواستم کمک کنم، بفهمانم، خودم از غم دیگری بیغم نباشم، اگر اطلاعاتی دارم به دیگران هم کمک کنم، مشورت نخواسته بدم و امثالهم که دیگر از این رویه و این گونه ادم بودن پشیمانم چون جز نامردی و پشت پا چیزی نصیبم نشد. در شرایط خیلی بهتر، تنها چیزی که در برابر اینهمه خدمات پیامبر گونه نصیبم شد چند تا حرف بود مثلا م م ن و ن یا ت ش ک ر  (= ممنون، تشکر). 

چیزی که من به اشتباه در تمام اینهمه سالهای پشت سرم نفهمیدم این است که انسانها در حال تبدیل به گونه های جدیدی بوده اند و انتظار من از تمامی این گونه ها یکسان بوده است. دو گیاه را نمیتوان همیشه با هم ترکیب کرد مثلا گرده گل گیاه دیگر را اگر روی کلاله مادگی گیاه دیگر بریزیم آن گیاه میوه تولید نمیکند. در مورد جانوران هم همینطور است. اکثرا حیوان نر و ماده باید از یک گونه باشد تا فرزندی تولید شود. البته استثنائاتی هم هست مثلا ببر و شیر میتوانند با هم آمیزش کنند. چنین مواردی زیاد نیست. البته ببر و شیر از هم دوری میکنند و باید آنها را در قفس نگه داشت تا آمیزش و تولید فرزند را داشته باشند و در شرایط طبیعی از هم فاصله میگیرند. 

در مورد آدمها هم همین است. انسانی که خیر خواه است و بی توقع نصیحت مجانی و مفید میدهد با آن فردی که در خانواده سودجو و زیر اب زن یا مفت خور به دنیا آمده و پرورش یافته است فرق دارد. این دو شاید از نظر ژنتیکی انقدر تفاوت نداشته باشند که بخواهیم آنها را گونه های متفاوت بنامیم ولی از نظر اجتماعی از نوع و شاید بتوان گفت گونه ای جدا هستند. من در پارک بازی کودکان که هنوز اموزشهای مدرسه یا رو در رو شدن با اجتماع در کودکان امکان شکل گرفتن شخصیتشان را نداده بود، خود دیدیم چطور برخی بچه ها از همان کودگی زورگو و مفت خورند و برخی صاف ساده و توسری خور و با وجدان. اینها ژنتیک هر فردی است. الان در میابم اصرار در تغییر دیگران یا انتظار برای درست رفتارکردنشان در برابر یک عمر صاف سادگی و توسری خوری ما امری بیهوده بوده است. انتظار ما برای اصلاح شدن این دسته از آدمها فقط به حرص خوردن، خودخوری و تلخ کام کردن خودمان منجر شده است. ما توسری خورها و آن توسری زنها دو گونه متفاوتیم ولی با ظاهر مشابه. پس انتظار تغییر از این گونه نباید داشت. 

 

نادانی مفید

تابستان فرصتی بود تا بوی گند کتاب و کاغذ و مشق را مدتی از خود تصفیه کنم که نشد و باز برایم کار درست شد. هنوز چشم باز نکردم وارد مرداد ماه شدم و خستگی پشت خستگی بر سرم بارید. غم ازدست دادن تابستان را دارم میفهمم اما چرا غم از دست دادن عمر را احساس نمیکنم. فکر میکنم به این دلیل است همه ما دارای یک هدیه هستیم به نام جهل و بیخبری. فکر میکنیم تا ابد زنده ایم. هر نادانی ای بد باشد این نادانی بد نیست. چون اگر این حس زندگی ابدی از ما گرفته شود و آگاهی پیدا کنیم از زمان مرگ چقدر بر ماسخت خواهد گذشت.

ماهی دودی

در اینترنت این جمله را از ژان پل ساتر دیدم:

من خواستم باور کنم
که می‌توانم مردم این‌جا را با حرف مداوا کنم ،
تو دیدی چه شد
آن‌ها درد خود را دوست دارند ،
آنان به زخم های چرکی احتیاج دارند!

گاهی من هم، با وجود اینکه باید بگویم بمن چه، باز دهانم را باز میکنم و نصیحت رایگان و نخواسته به دیگران میدهم، میبینم که نصایح، تجربه ها و رنجهایی که کشیده ام برای طرف مقابل با یک اروغ فرق ندارند و حضرت اقا ترجیح میدهند باز با کله بروند توی چاه. الان که این جمله از سارتر را پیدا کردم باز برایم یاداوری شد در هنگام رفتن یک نفر بسوی فلاکت فقط نگاه کنم و نصیحت ناخواسته ندهم و یادم نرود که من به پیامبری مبعوث نشده ام. پس وظیفه بردن آدمها به بهشت را ندارم. 

نمونه ای از این کله شقی ذاتی آدمها برای تکرار زندگی اشتباهشان را میتوان در ماهی دودی دید. در گذشته که یخچال نبود، مردم برای نگهداری ماهی آن را دودی میکردند. حال بماند که دود زیاد بخورد گوشت ماهی دادن باعث میشود مواد سرطانزا هم از دود به آن منتقل شود. بالاخره آن ماهی بو و طعم دود میگرفت. حالا یخچال داریم و میتوان ماهی را تا حدی تازه در آن نگهداری کرد و به دود نیازی نیست ولی باز بعضیها ماهی با بوی دود را دوست دارند.  اگر پلو بپزیم و ته گرفته و بوی دود بگیرد دادمان در می آید. پس چگونه است که ماهی دودی که از قدیم رایج شده را برخی ول کن نیستند اما اگر برنج امروزشان بوی دود بگیرد بدشان می اید؟

 

 

گدا

آدم تا نیاز به چیزی دارد گداست. نیاز به مجبت، به عشق به همدم، به غذا به میل جنسی. اینکه هنوز کاسه گدایی دست نگرفته به دلیل این است که نیازها بالاخره و بدون خفت گدایی تامین شدند. اگر نیازها تامین نشوند وفرد مستاصل شود این گدایی ظاهر خواهد شد. کسی که دعا میکند هم گداست. این گدایی خطر از دست دادن آبرویش را ندارد. حالا گدایی از هر شکلی که باشد، همیشه نتیجه نمیدهد اما برخی از ما باز از گدایی دست برنمیداریم.

روز بعد

الان ساعت حوالی 3 نیمه شب است و من با گوش دادن به موسیقی سعی در  دفع "امروز" از مغزم دارم. چند ساعت دیگر فردا شروع میشود و دوباره زخم خوردن، خودخوری و تحمل. دوباره روبه رو شدن با آدمهای سمی، دوباره گدایی حقم، دوباره تبسم بر لب جراحی کردن در برابر ناکسان، دوباره دست زیر سنگ این نامرد و آن نامرد گذاشتن. دوباره فروختن آزادگی و کرامتهای انسانی ام برای نان. 

سنت استپانوس

به جلفا رفتم. مرز ایران و جمهوری آذربایجان. طبیعتی زیبا و تا حدی در امان مانده از آشغال ریختن مسافران. دیدن زیبایی رود ارس. البته به همراه این زیباییها حسرت از دست دادن سرزمینهای آن طرف رود توسط قوم بی شعور قاجار ول کن نبود. 

یکی از نقاط دیدنی آن منطقه کلیسای سنت استپانوس است که گویا 1100 سال پیش احداث شده است. کلیسا زیباست و همچنان سرپا. چند قبر سنگی در درون است که حکایت از ادمهایی دارد که تا جان داشتن دعا کردند و انجا دفن شدند. اتاقهای مختلف در محوطه کلیسا بود. محل راهبان، اتاقهایی با طاقهای قوسی و سوراخی در سقف که شاید محل غذا خوردن یا جمع شدن آنها بود. ساختمان اصلی کلیسا و معماری سنگی آن همچنان جالب و تا حدی تحسین بر انگیز است. 

با دیدن کلیسا آنچه به نظرم امد بیهوگی دعا بود. اینها که از 1100 سال پیش در حال دعا بودند چرا اثری از آنها نمانده و تنها یک کلیسای خاک گرفته مانده است؟ چرا با هر سال دعا چیزی به آن کلیسا افزوده نشده است و مثل خیلی تمدنهای دیگر محو و نابود شده اند؟ به نظرم آمد این کارها با انجام ندادنشان یکی هستند. اینکه ما فکر کنیم هزار سال پای کوه دعا بخوانیم سنگ از روی سنگ جابجا میشود فکری بیهوده و ساخته ذهن خودمان است. 

 

 

تسکین درد

انسانیت فقط شامل خوب بودن، کمک کردن، راستگو بودن، صداقت داشتن، خیرخواه بودن و امثال اینها نیست. بخشی مهمی از انسانیت که از قرار سخت و مشکل هم هست تحمل گاوها و جفتک و لگدهای بیشعورهاست. ما همه راستگو و با معرفت به دنیا می آییم. مثلا بچه راستگو است اما آنچه باعث میشود ما راستگو نباشیم یا بی معرفت و دزد شویم فقط نیاز نیست بلکه عدم توانایی تحمل جفتکهاست که در نهایت تصمیم میگیریم ما هم جفتک بزنیم تا به این طریق لگدهای خورده شده را تسکین دهیم. 

قبرستان

بعد از 13 سال سر قبر خواهرم رفتم. به سختی قبرش را پیدا کردم. داغ دلم تازه شد. تمام آن زجرها و دردهایی که از بدو تولد کشیده بود به یادم آمد. طفل بیگناه برای زجر کشیدن خلق شده بود. تمام آن گریه ها و ناتوانی هایش برایم زنده شد. بیهودگی بدنیا آمدنش و بی تاثیری تمام دعاها و نذرها و امیدهایمان. بی نتیجه بودن تمام سوالاتمان و صدها چرا که با مرگ او هم تمام نشدند. سر قبر برادرم هم رفتم. صد متر آنطرف تر از خواهرم در زیر خاک بود. او هم تماما درد و رنج تحمل کرد و ذره ذره نابود شد. این دو سالهاست که مرده اند اما داغ دل من از بین نرفته است. بیهودگی زندگی را حداقل من با زندگی سراسر رنج و مرگ این دو بخوبی لمس کرده ام. برای همین باز اهمیت فریب فرآیند تکامل را نخوردن و به دام جفتگیری و تولید مثل بیهوده نیفتادن برایم یادآوری شد. 

 

اسیر

آدم تا چیزی به نام مهم در ذهنش داره اسیره. این مهم میتواند از چیزهای منفی باشد یا از مسائل و اهداف مثبت. چیز منفی مثلا وقتی از اینکه تنم بوی بد بدهد و نگران این باشم که دیگران الان دارند چه قضاوتی درباره من میکنند. چیزهای مثبت مثل برنامه ریزی در زندگی برای رسیدن به اهدافی چون گرفتن مدرک، داشتن شغل مناسب. تا چیز  مهم در ذهن هست دغدغه، نگرانی و دائم پا روی احساس و آزادی به خاطر اونها گذاشتن هم هست. تا مهم هست دیوارها و باید و نبایدهایی جلوی ما هست، محدود شدن و چه کنم و نکنم هم هست. تا ترس از آبرو هست، چونکه خود ابرو مهم هست، پس خودسانسوری و چهره دروغین از خود هم هست. آدم تا به سیم آخر نزه و بیخیال همه مهم ها نشه اسیره. مهم ها مثل یه کوهی هستش که روی روستای کوچیک پایین دستش سایه انداخته و نمیزاره مردم نور خورشید رو ببینن. مهم مثل یه دیواره که نمیزاره پشت اون دیوار رو ببینیم چه خبره. آزادی پشت کوه و دیوار مهم هاست. 

 

 

زخم

چقدر زخمها و رنجهای روحی شبیه همند. وقتی جراحتی بر میداریم باید صبر کنیم تا کم کم خوب شوند. در مورد رنجشهایی هم که دیگران در ما ایجاد میکنند مانند بی ادبی، توهین، عصبانی کردن ما، خوردن حقمان و امثال اینها زود حالمان خوب نمیشود و باید صبر داشت تا بهتر شویم. 

باکتریها و آدمها

باکتریها از آدمها باهوشتر نیستند. آدمی میبیند، میشنود فکر میکند، هواپیما میسازد همان باکتری کور و کر و کوچک آدمی را از پا در می آورد. برای همین در هنگام رویایی با یک آدم فقط به هوش و توانایی هایش دقت نکنید. یک ابله میتواند توانایی های منفی داشته باشد. همین دیدن نیمه پر لیوان و تشویق به مثبت اندیشی کورکورانه که این روزها خیلی مد شده است منظورم است. اما اینکار به مانند دیدن تنها یک روی سکه است. هم جنبه های مثبت و هم منفی افراد را ببینید و فکر کنید او با هر کدام چه کارهایی میتواند انجام دهد. 

باز هم کاسه داغتر از آش

امروز دوستی به کارخانه ما آمده بود و برای استخدام در آن پرس و جو میکرد. سالها بود که این دوست در آنسوی آبها بود و کار ثابتی برایش فراهم نبود. بالاخره اینهمه دربدری او را به سرزمین گل و بلبل برگردانده بود.

خواستم کمی به او راه و چاه را نشان دهم اما برای هر جمله من که با بدبختی بدست آمده بود و ماحصل تحقیر شدن، رنج کشیدن، ساختن و سوختن، شناخت انسانها، فکر کردن برای یافتن منطقهای حاکم بر بی منطقی، خواندن نیت آدمها و خلاصه سالها خودآموزی در یک سیستم بی کفایت اما پرحقه و نیرنگ بود، او فورا جمله ای به زبان می آورد و در آن جمله یک کلمه "باید" وجود داشت. گوشی برای شنیدن راهکارهای من که نامش تجربه بود نداشت و باز حرف خودش را بر زبان می آورد.

فهمیدم دوباره دارم مرتکب اشتباه میشوم. دارم کاسه داغتر از آش میشوم. بعد از یکی دو جمله بی مصرف در مورد فلسفه زندگی و مثبت اندیشی و چیزهای دیگر به زبان آورد شروع کردم به تکان دادن سرم و تایید حرفهای او تا زودتر ساکت شود. 

برای برخی بهترین کمک این است که به او اجازه دهیم همه چیز را خودش و از صفر تجربه کند و بارها در چاه بیفتد.

چرا نباید به این آدمهایی که فکر میکنند همه چیز را میدانند کمک کرد؟ (چرا نباید کاسه داغتر از آش بود؟)

چون اولا برخی از آدمها باید سرشان به سنگ بخورد تا قدر تجربه را بدانند.

دوم چون من پیامبر نیستم.

سوم اینکه من این تجربه ها را توی زباله دانی پیدا نکردم و تجربه ها سرمایه های زندگی من هستند. کسی هم آنها را رایگان بمن یاد نداد.

چهارم، اگر هم او از من تجربه مرا میطلبید و خیلی هم حرف گوش کن بود از کجا معلوم روزی دل مرا به درد نیاورد و یادآوری کمکهای من مرا بیشتر نسوزاند.

پنجم، به فرض این دوست خیلی هم قدردان باشد و تجربه های مرا گوش کرده و اجرا کند. در نهایت برای من چه فایده ای دارد؟ فقط تشکر کند و برود پی کارش. تشکر او با صدای آروغ چه فرقی برای من دارد؟

پس من ناچارم که ساکت باشم و نظاره گر افتادن او در چاههایی باشم که با مخ در آن سقوط خواهد کرد. اصلا مردم نصیحت نمیخواهند، بزور که نباید نصیحت و راه و چاه را بخوردشان داد. اصلا شاید دوست دارند خودشان را نابود کنند، بما چه! 

 

 

تربیت درست فرزند

در ممالک فرنگی در پارکها که بروید تابلوهایی هستند که هشدار میدهند به پرنده ها غذا ندهید. البته بسیاری از مردم این تابلوها را نادیده میگیرند. این غذا دادن باعث میشود تا پرندگان به شرایط راحت این غذای آماده خو کنند و نتوانند رفتار طبیعی و سازگار با محیط را نشان دهند و در مواقعی که خبر از غذای راحت آدمیان نیست غذایشان را پیدا کنند. بالاخره همین عدم تطابق ممکن است  با محیط باعث مرگشان شود. 

گاهی که پارک میروم در رفتار کودکان و پدر مادرشان دقت میکنم. حق تقدم، رعایت صف در سوار شدن سرسره، آشغال نریختن و کرم نریختن آزار ندادن این و آن را به فرزندانشان یاد نمیدهند. این پدر و مادر ها در حال تربیت نادرست اما ضروری فرزندانشان هستند. این پدر مادرها فرزندانشان را منطبق با محیط امروز ما تربیت میکنند. فرزند منظم، راستگو و رعایت کننده حق دیگران زود از دیگران عقب مانده و حذف خواهد شد. 

 

فاجعه

اینهمه رفتارهای بدی که هر روز نسبت بهم روا میداریم و با گذشت زمان بدتر هم دارند میشود خبر از چه میدهد؟

فرض کنید در یک کشتی بزرگ مسافری هستیم همه چیز خوب پیش میرود. رفتار ما به هم چه خواهد بود؟ هر کسی سرش به کار خودش است یا دارد از تماشای دریا لذت میبرد. حالا کشتی خراب شود و وسط دریا بماند چه میشود؟ حوصله ها سر خواهد رفت و مردم نگران میشوند. دیگر احترام به هم کمرنگ و لبخندها محو خواهد شد. اگر کشتی در حال غرق شدن باشد چه؟ جیغ و داد به اسمان خواهد رفت. ممکن است هر کسی به قایقهای نجات هجوم ببرد که زودتر سوار قایق شود. 

با این به جان هم افتادن در کوچه و خیابان از توی صف گرفته تا رانندگی و حق همسایه و غیره که همه چیز در حال وخیمتر شدنش است چه چیزی را میتوان استنباط کرد؟ یک فاجعه در راه هست. 

گرد و خاک و سمپاشی

در کوره آجزی پزی که من در آن کار میکنم بوزینه چاقی قرار دارد که اتاقی برای خودش دارد. سالها پیش این بوزینه چاق را ادب کرده بودم و برای مدتی نسبتا طویل از من دوری میکرد. اکنون که مدتهاست به او توهین نکرده ام بنا را به پررویی قرار داده است.

یاد گرفتم برخی از آدمها بد مانند گرد و خاکی که روی وسایلمان مینشیند، آرام و بیصدا، به تدریج و بدون اینکه متوجه شویم وارد زندگی ما میشوند، باید هر از چندگاه خاک وجودشان را از زندگیمان پاک کنیم؛ یا مانند برخی حشرات و سوسکها با یک بار سمپاشی تا مدتی محو میشوند ولی باز می آیند. این سمپاشی تا ابد دوام ندارد و باز لازم است. محبت و نرم شدن ما و بیرون نکردن آنها فقط مقدار خاک جمع شده را افزوده و سم مورد نیاز را زیادتر خواهد کرد یعنی زحمت ما بیشتر خواهد شد. 

پس پر روها را باید هر از چندگاه پشت دستی یا اردنگی زده و عقب برانید.

 

 

موفقیت

نکته جدیدی یاد گرفتم. تعریفی جدید برای موفقیت. قبلا فکر میکردم موفقیت یعنی با تلاش به جایگاه درستی برسم. چیزی بسازم. مفید باشم و امثالهم. ولی اکنون فهمیدم که:

موفقیت یعنی به جایگاه، مقام، شهرت یا ثروتی برسی که لیاقت آن را نداشته باشی.

شوهر

تا اینجا که زندگی من به گونه ای گذشته است که مانند دختری هستم که مرا به زور به شوهری داده اند که من از او بدم می آید. تعریفهایی که برخی دخترها میکنند مثلا ریخت و قیافه اش کثیف و زشت است، شکم گنده اش را که میبینم حالم بهم میخورد و بی شخصیت و منزجر کننده است. زندگی هم من را در مسیرهایی انداخت که من تا حالا بزور تحمل کردم اما شهامت طلاق گرفتن از این مسیر نادلخواه را ندارم. به توسری راضی شدم تا نانم بریده نشود. هستم اما با خفت. عمر به سرعت میگذرد و در انتها با حسرت هم باید مرد. زندگی با ذلت یا انتهای با عزت کدام بهتر است؟ آیا در انتها هیچکدام از افکار معنی نخواند داشت؟ اگر از این مسیر آزاردهنده خارج شوم آنقدر برایم لذت بخش خواهد بود و آرامش خواهد داشت که مرگم آسانتر شود یا فایده ای داشته باشد یا برنده و بازنده در انتها هر دو با یک حس، با یک میزان ترس و با یک میزان رضایت نفله میشوند و همه چیز در آن زمان، حتی این افکار که در آخر سر چرند خواهند بود؟

 

پینگ پنگ

در کارخانه ای که من در آن کار میکنم یک سالن پینگ پنگ داریم که برخی از کارگرها پس از پایان کار، اگر جان و رمقی داشته باشند اجازه دارند در آن بازی کنند. چند مدتی من هم برای بازی به آنجا میرفتم. من فقط برای اینکه روحیه ام عوض شود میرفتم و برد و باخت برایم بی معنی بود، مثل خیلی چیزهای دیگر که سعی کردم نگذارم برایم مهم شوند. مثل تعریف و تمجید دیگران. اما یکی از همکارانم هم با من به سالن پینگ پنگ می آمد. برای او این بازی فقط تفریح نبود. این رد کردن توپ از روی یک تور کوچک با یک راکت چوبی، همانقدر که برای من مسخره و بیحاصل بود، برای او مهم و جدی بود. من معنی این کار را میدیدم که هیچ بود. از این بازی نه شکم کسی سیر میشد و نه در پایان یک بازی سخت، سنگی از روی سنگ دیگر جابجا میشد، خلاصه چیز مهمی در آن پیدا نمیشد. نهایتا چه شد؟ من این بازی را ول کردم و سراغ ورزشی خشن تر رفتم که در آن کاربرد و معنی ای پیدا کنم. اما دوستم پینگ پنگ را ادامه داد. هر بازی دوستانه برایش مهم بود و آنقدر در آن پیشرفت کرد که قهرمان کل کارخانه ما گردید. دنیا هم همین است پر از چیزهای بیمعنی. اگر کمال گرا هستیم و کوچک فکر نمیکنم به جایی نمیرسیم. اگر حقارت نداریم، حسادت نمیکنیم و چیزهای مسخره و کم ارزش چشممان را نمیگیرد، پس درجا میزنیم. برای زندگی در دنیا باید دنیا را خواست. همین دنیای پر از دزدی و حق خوری را. برای زندگی موفق در دنیا مادیگرای لازم است نه پشت پا زدن به هر چیز و دائما به دنبال تعالی بودن. 

 

پوست کلفت

وقتی از تنبیه برای تغییر استفاده میشود تاثیر فوری میتواند داشته باشد. اما این تنبیه هم بعد از مدتی عادی میشود و فرد دیگر تغییر زیادی - حداقل مثل اول - نشان نمیدهد. در مورد زندگی ما هم همینطور است. رنجهایی که دیگران بر ما تحمیل میکنند اگر پی در پی باشند و بین آزار الان و بعدی فاصله چندانی نباشد کمتر رنج خواهیم کشید اما اگر این فاصله طولانی شد بدن ما به راحتی، احترام و آسایش عادت میکند و آزار و رنج بعدی سخت خواهد شد. پس اگر زیاد در معرض رنج، متلک، توهین و حق خوری دیگران قرار گرفتیم، زیاد ناراحت نباشیم حداقل فایده ای در آن است یعنی پوست کلفت شدن. 

کابوس تولد

فرض کنید چند ساعتی را در خواب بوده ایم و بعد از بازکردن چشم ببینیم در رختخواب خود نیستیم و وسط یک صحرا هستیم یا جایی دیگر در یک جنگل. مثل فیلمهای سینمایی که نشان میدهند طرف از یک تونل زمان عبور کرده و چند صد سال جلوتر وارد تمدنی دیگر وارد میشود یا برعکس به چند صد سال عقبتر بر میگردد. تولد هم همینگونه است. یک دفعه چشم باز میکنیم و میبینیم در یک خانواده ثروتمند یا گدا به دنیا پا گذاشته ایم. چشم باز میکنیم و میبینیم در یک کشور فقیر یا غنی قرار داریم. به همین هر دم بیلی. آن بدبختی که در اتیوپی چشم باز کرده که حقی برای انتخاب نداشته و یکهو خودش را در آن مصیبت سرای گرسنگی پیدا میکند.

آن دسته آدمهایی که علاقمند به زاد و ولد هستند هیچوقت از خودشان نمیپرسند اینی که قرار است به دنیا بیاید نظر خودش چیست؟ اصلا من خودم از بودن خوشحالم و روزی 100 دفعه پای بابا و ننه ام برای بوجود آوردن خودم را میبوسم که بخواهم یکی دیگر را اینجا هوار کنم. این بابا قرار است یکهو چشم باز کند و الباقی را دیگر گفتم.

 

میوه های دنیا

میوه های این دنیا سه چیز است: پول، زور و سلامتی. قبلا همش بر ایده آلهایی که در ذهنم بود تکیه میکردم. درست برایم آنها بود چیزهایی مثل کیفیت داشتن در کارم، در تحصیل. اگر در جایی خودم را شایسته نمیدیدم آن جایگاه را برای خودم نمیخواستم یعنی حتی برای خودم هم پارتی بازی نمیکردم. به همین ترتیب اگر کسی دیگر هم مدیر و رییس جایی بود و لیاقت نداشت ناراحت میشدم. اما این ایده آل فکر کردنها تا حالا چه نفعی داشته است جز ناراحتی، رنجیدن و خودخوری دائم.

با دیدن این همه شیر تو شیر در رفتار ها دیگر به این نتیجه رسیده ام که درست فکر کردن، منطقی بودن، درست رفتار کردن، حق و ناحق را درنظر گرفتن و همه این طور بودنها غلط هستند. فقط باعث رنج میشوند، باعث میشود رفتار درست خودمان را با دزدیها، دریدنها، حق خوردنها و حقه بازی های دیگران مقایسه کنیم و همیشه رنج بکشیم. اگر درستکاری و آنسان بودن ما به پول، قدرت و سلامتی ختم نشود داریم مسیر نادرست را طی میکنیم. اینجا جای درستی و راستی نیست. این مظامین خیلی لوکس و سوسولی هستند. اگر آدم با سواد و مدرک داری هستید، اگر از اطرافیانتان بیشتر می فهمید، اگر الان شغل و جایگاهی دارید که در حد شما نیست و لیاقت شما بیش از اینهاست، اگر از نظر سلامتی مشکل دارید و فکر میکنید که این ناخوشی حق شما نیست و بیگناه در این ورطه افتاده اید، همه این چراها و سوالات ارزشی ندارند و فقط باعث حرص خوردن میشوند، مگر اینکه شما را به سوی پول و قدرت و همان سلامتی از دست رفته سوق دهند. 

نباید با "چرا این اینجوری است؟" یا  "چرا آن آنجوری هست؟" چرا این بی لیاقت ریس شده؟ چرا حق من را به من نمیدهند؟ چرا دائم مرا آزار میدهند؟ چرا ؟ چرا؟ و چرا؟  زندگی کرد، باید با هستها و نیستها زندگی کرد. زندگی این گونه است که مدنیت و انسانیت جایگاهی ندارد و پول و زور و سلامتی مهم هستند. این را خیلیها همان اول بسم الله و بطور غریزی فهمیده اند. ما هم باید از آدم بودن دست برداریم و در ابتدای هر فکر و رفتاری که بوی انسان بودن میدهد از خود بپرسیم که این کار مان به آن سه میوه ختم میشود یا نه  و گرنه باز ادای پیامبران را در آورده ایم. 

 

هنر گیج کردن

امروز برای ماشینم به یک نمایندگی مراجعه کردم. چون ماشینم خراب بود آنها باید مجانا قطعاتی از آن را به من میدادند. اما کسی پاسخگو نبود. دائم اقای الف مرا به اقای ب پاس میداد او هم با یک ضربه سر به مکانیک یا مسئولی دیگر. هیچکس جواب درستی نمیداد. وقتی پای پول دادن باشد من جز مصیبت معنی دیگری برای آنها ندارم اما اگر قرار بود پولی به آنها میدادم آنوقت شاید رفتاری بهتر از خود بروز میدادند.

اصلا به صورت من نگاه نمیکردند تا جوابهایی که دروغ بود را نتوانی تشخیص دهی. صورتشان در در هنگام حرف زدن که زمزمه ای گنگ و ضعیف بود را به سمتی خلاف سمت تو میچرخاندند تا حالت صورتشان مشخص نباشد. اکثر جوابهایشان این بود که اقای فلانی باید بیاید، مسوولش نیست، دقیق اطلاع نداریم. میتوانید صبر کنید. در نهایت زرنگی همین زمزمه های گنگشان با سیاست همراه بود. هیچ حرفی نمیزدند که بتوانی بر علیه آنها استفاده کنی چون اصلا معلوم نبود که چه بود. 

رفتار این افراد روغنی و بی مسئولیت را با خودم مقایسه کردم. چقدر با دلسوزی و از سر وجدان ( = خریت) هر اطلاعاتی که به نفع مشتری است را به او میدهم و خیرش را میخواهم. از ساعت کار و اینکه کی بیاید تا وقتش تلف نشود میگویم. اطلاعاتی در مورد حق و حقوقش به او میدهم و اطلاعاتی از این قبیل. خوب این بچه مثبت بودن چه حاصلی دارد؟ او هم با همین اطلاعات من را تحت فشار میگذارد. اول از حق و حقوقش که مطلع شده بود ممنون از راهنمایی من بود ولی حالا آن را چون چماقی بر سر من میکوبد و حق خورده شده اش توسط دیگران را از من طلب میکند. ساعت کار و مسائل دیگر را که تا حالا نمیدانست بر سر من میکوبد و لحن شکایت و تهدید هم دارد. تون صدایش تغییر میکند و محکمتر و آمرانه شده است. این است قدرشناسی و تشکر او از من.  تقصیر از کیست که این موجود سر به زیر و مطیع به این فرد خشن و طلبکار تبدیل شده است؟ مسلما خودم. 

امروز باز به ناچار درسی دیگر یاد گرفتم. هنر گیج کردن!

 

بی دردری از پر دردی

امروز داشتم با کارگرهای دیگر محل کارم غذا میخوردم. همه خوشحال بودند. کسی از دردها و مشکلات چیزی نمیگفت بلکه بیشتر غیبت پشت سر این و آن یا دست انداختن فلان آدم نقل مجلس بود. یک لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من اینقدر از رفتار دیگران آزرده میشوم؟ چرا من درست رفتار کردن برایم مهم است؟ و از همه بدتر چرا کیفیت زندگی برایم مهم بوده و لذت بردن از تحصیل و کار برایم اینهمه اهمیت دارد  و عدم لذت از آنها دارد مرا میکشد؟ جواب تا حدی در تولید مثل است. من تولید مثل نکردم و فرزندی ندارم از اینرو همیشه مهمترین فرد برایم خودم بوده است. اما این کارگران زاد و ولد کرده و دائم دارای مشکلاتی بسیار جدی تر از دغدغه ی حس خودشان، علائق خودشان و امثال اینها هستند. آنها در چاه مسئولیت افتاده اند و الان فقط و فقط به سرپا نگه داشتن و بقای خانواده شان فکر میکنند نه دیگر به خودشان. وقتی از یکی از این کارگران سوال کردم هیچوقت به اینکه حقوق بخور و نمیر داری و از این شغل مضخرف و همچنین زندگی مضخرفترت لذت نمیبری ناراحت نیستی؟ گفت اصلا به این چیزها فکر نمیکنم و فقط به خانواده ام فکر میکنم. تولید مثل باعث میشود که از نظر فکری خودت حذف شوی و دیگری بشود بلای جانت. آنقدر بچه و خانواده دردهای بزرگی میشوند که دردهای خودت دیگر وجود ندارد. ایا لذت فرزند به اینهمه مصیبت می ارزد؟ حال بماند که آن فرزند هم معلوم نیست در آینده چه بر سرش خواهد آمد و ما بدون اینکه نظر او را بپرسیم او را بدنیا می اوریم که مثل ما سنت سگ دو زدن و رنج کشیدن را ادامه دهد. 

 

انضباط به سبک ایرانی

امشب کمی زودتر از همیشه قهوه خانه ای که در آن کار میکنم را تعطیل کردم و با دوچرخه به سمت خانه را افتادم. چیزی را در مورد انضباط ایرانی فهمیدم، یعنی فهمیدم چطور و کی ما منضبط میشویم.

خیابانی که  در درون شهر واقع است و من در انتهای آن زندگی میکنم، 4 بانده است. یعنی از هر طرف 2 ردیف ماشین میتوانند حرکت کنند. این خیابان عریض است. همیشه هم این خیابان شلوغ است. همه سعی دارند از هم سبقت بگیرند، جلوی هم میپیچند و خلاصه شیر تو شیر است. اینقدر این خیابان شلوغ بود که من تصمیم گرفتم از خیابانی دیگر که به موازات این خیابان شلوغ است به سمت خانه بروم. 

این خیابان دوم 2 بانده است یعنی از هر طرف یک ماشین میتواند حرکت کند. آن قدر عرض آن کم است که دو ماشینی که از طرف مخالف می آیند بزور از کنار هم رد میشوند تا به هم نزنند. چیزی که دیده ام این است که این خیابان کم عرض که مردم به زحمت در آن رانندگی میکنند اصلا ترافیک ندارد چون جایی برای ویراژ و سبقت گرفتن از هم ندارد، اصلا نمیتوان راه راست را در آن رفت تا بخواهیم جلوی این و آن بپیچیم. فقط باید اهسته بسم الله رانندگی کرد و رفت. 

خوب پس فهمیدم کی منضبط میشویم و مثل بچه آدم رفتار میکنیم. هر وقت در تنگنا باشیم و مجبور به تحمل سختی باشیم آرام هستیم ولی وقتی به ما میدان دهند و اسودگی و آرامش دهند و امکانات زیاد در اختیار ما بگذارند تازه دم درمیآوریم و آن امکانات را مورد سو استفاده قرار میدهیم. 

 

شناخت آدمیزاد

25 سال پیش بود که دانشگاه قبول شدم. در رشته ای که حالم را بهم میزد و هنوز هم میزند و مثل خوره هر روز روح مرا در نهان و آشکار میخورد و میتراشد. تکنولوژی آفتابه رشته ای نبود که مرا بخود جذب کند و مغز لازم نداشت بلکه نخاع هم برای انجام محاسبات آن کافی بود. در آن باید با زاویه اُمگا آب را ریخته و خود را می شستیم همین. این که درس خواندن نمیخاست. این تنها ضربه ای نبود که این رشته نفرت انگیز قرار بود بمن بزند. الان نمیخواهم در مورد این چاه مستراح که بیش از دو دهه در آن گیر افتاده ام حرف بزنم. از شناخت آدمیزاد میخواهم بگویم. 

وقتی به خوابگاه رفتم تازه فهمیدم آدم یعنی چه. از هر جای بلبل آباد در انجا ادمیزادی بود. سیگاری، معتاد، مومن، مومن نما و خلاصه ای ملقمه ای بود از آدم. بعد از چند سال جان کندن و تحمل دروس مستراح شناسی وقت سربازی رسید. در سربازی فهمیدم که آدم یعنی چه و هر آنچه که در خوابگاه تجربه کرده بودم باد هوا بود. سربازی هم تمام شد. پس از طی مراحلی که رستم از گذشتن آنها ناتوان بود و من با داشتن هفتاد جان برای کسب تخصص و اشنایی با علوم جدید مربوط به مستراح راهی دیار کفر شدم. چه آنجا بر سرم آمد؟ فقط همین را بگویم همین الان دانشمندان علوم زیست شناسی دنبال من هستند تا راز سگ جان بودن من را دریابند. از نمیدانم 80، 90، 100 یا تعداد بیشتر کشورهای جهان در آنجا دانشجو بود. تازه فهمیدم آدم یعنی چه و آنچه در سربازی و خوابگاه تجربه کرده بودم در برابر اینهمه تنوع ریخت ظاهر، افکار، فرهنگ، تمدن و تاریخ جور واجور هیچ بود. تخصص گرفتن من در علوم نوین کثافت شناسی تمام شد و به بلبل آباد برگشتم. با تخصصی که کسب کرده بودم بلافاصله بعنوان مسئول فنی در شرکت مونتاژ دمپایی ابری استخدام شدم. بماند که برای اینکار چقدر پاچه خواری کردم و چقدر بند بند انگشتم بابت اینکار آرترز گرفت. ولی حالا چه دیدم؟ باز فهمیدم آدمیزاد یعنی چه. آنقدر آدم حقه باز، مرموز، موذی، نقشه کش، دروغگو، توطئه پرداز، زیر آب زن، دزد، بیشرف و خائن دیدم که آنهمه تنوعی از آدمیزاد که در دیار کفر، سربازی و خوابگاه دیده بودم هیچ بود. در تمام شرایط قبلی من از تمام آنهمه تنوع نوع بشر جان بدر بردم ولی اکنون در برابر همکارانم که هم ولایتی ام هم هستم درمانده شده ام. ترفند هایشان را بعداز چند سال دیگر درک میکنم و حدس میزنم ولی هنوز در برابر آنها ناتوانم و قادر به دفع شر انها نیستم. آرزو دارم باز به دیار کفر برگردم که آنجا هم کسی برایم فرش قرمز پهن نکرده است اما در اینجا هم در حال بلعیده شدن هستم. امیدوارم بتوانم از این آدمیزاد متنوع خلاص شوم.