یک مثال در مورد ضرورت بی منطق بودن

خب در کوره آجرپزی که من در آن کار میکنم هرج و مرجی برپاست. هر کسی در حال دله دزدی است یکی زورش به این میرسد که دیر بیاید و میگوید من هم این جوری حق خوردنهایم را تلافی میکنم. آن دیگری با فحش دادن به سرکارگر، کارگر دیگر با خرابکاری و از بین بردن دستگاهها. همین طور بگیر تا افراد ارشد تر که هر یک به هرج و مرج دامن میزنند که همینطور این سیستم در حال خرد شدن و نابود شدن است و آخرش این شده که باید هر چیزی را از چین وارد کنیم چون هم ارزانتر تمام میشود، هم دردسر سر و کله زدن با کارگر و رئیس بی کفایت لازم نیست. خلاصه هم در پول و هم سر مایه صرفه جویی میشود.

وسط این ولبشو یک عده آدم درستکار هم هستند و دائم هم در حال توسری خوردن از این و آن هستند و نمیتوانند هم حق خود را بگیرند ولی مثل آدم میروند و می آیند و مثل تراکتور از آنها کار کشیده میشود. آیا اینها درست رفتار میکنند؟

نمیدانم این اتوبانهای کشورهای پیشرفته را دیده اید که 6 باند سمت چپ دارند و شش باند سمت راست؟ خلاصه کلی ماشین در طرفین در حال حرکتند. خوب در محیطی مثل آجرپز خانه ما ماشین های سمت راست بجای اینکه به جلو بروند سر و ته کرده اند و دارند به سمت ما گاز میدهند. ماشینهای سمت چپ هم به همین شکل بر مسیر عکس را به سرعت در حال رفتن هستند. وقتی در یک اتوبان همه دارند برعکس رانندگی میکنند حالا هی تو بگو من به دیگران کار ندارم و میخواهم در جهت صحیح رانندگی کنم. خب چه میشود؟ خیلی زود له میشوی.

یک روز یک مهندس خارجی از کوره پز خانه ما دیدن میکرد - که فکر کنم هرگز باز نخواهد گشت - میگفت من تعجب میکنم سر چهار راه ها اینهمه چراغ راهنما هست و همه هردم بیل رانندگی میکنند و اصلا تصادف نمیشود. در کشور ما اگر چراغ راهنما یک لحظه درست کار نکند تصادف میشود ولی در اینجا از بی نظمی خودش نظم بوجود آمده. بله من خودم بارها در اثر رانندگی صحیح نزدیک بود تصادف کنم چون قانون هردم بیل در رانندگی خودش بالاخره نوعی نظم است و رانندگان دیگر بر اساس آن دارند رانندگی میکنند، تصمیم به گاز دادن یا ترمز گرفتن میکنند. حالا تو برخلاف نظم یا همان فکر آنها رانندگی کنی تصادف خواهی کرد.

پس اینها که هنوز منطقی فکر میکنند خرد و خاک شیر خواهند شد. چه چیزی در افراد دیگر باعث شده تا اینقدر راحت مثل یک مگس شوند؟ مگس برایش فرقی ندارد شیرینی خامه ای بخورد یا روی مدفوع بنشیند. این افراد آدمهای دیگر را از ذهنشان حذف کرده اند. برایشان قضاوت دیگران فرقی ندارد. به رنج افتادن دیگران و اینکه حق من و آن چیست فرق ندارد. همان نحوه رفتاری که در دنیای حیوانات و بیشه زارهای آفریقا میتوان دید. شیری که گورخر شکار میکند که فکر نمیکند که وای این بیچاره گناه دارد.

خلاصه منطقی بودن در میان بیشه زارهای آفریقا چه معنی دارد؟

 

 

 

لذت مستراح

من در یک مستراح مشغول به کار هستم. همیشه در این فکر بودم که چرا همه به هم کار دارند، اذیت دروغ ریا زجر دادن این و آن برای چه است.

خب در یک مستراح چه کار میتوان کرد؟ آیا میتوان با خود کتاب به همراه برد یا لپ تاپ خود را ببریم تا نرم افزاری کامپیوتری تدوین کنیم؟ میتوانیم از درون توالت پیتزا سفارش دهیم و همراه با بوی تعفن آنجا بخوریم؟ نه هیچکار نمیتوان انجام داد. توالت فقط جای دفع است و بس. اگر از همان عمل دفع لذت بردیم که بردیم و گرنه فضا برای کار دیگری طراحی نشده و لذت دیگری در کار نخواهد بود.

چرا در محیط کارم که اینهمه غرق در پستی و کثافت است دنبال تعالی بودم. چرا نفهمیدم که تنها لذت موجود در آن همین کارهای پست همکارانم است و اگر من نتوانم رذل باشم و از آن لذت ببرم لذت دیگری در کار نیست. حداقل حالا فهمیدم هر چند دیر.

 

عصبانیت، تعجب، خنده

چندین سال است که در یک مستراح کار میکنم. اوایل عصبانی میشدم که حقم را میخورند، چشم دیدن من را ندارند، کمتر شادی من را به زهر مار تبدیل میکنند. مدتی گذشت و شناختم به این محل متعفن زیادتر شد. کمتر عصبانی میشدم و تعجب میکردم. همکاران پیری را میدیدم که حرص زدنشان و زیر آب زدن این و آن برایشان یک مهارت و پختگی به حساب می آمد و شاید حال هم میکردند. طرف آفتاب لب بام بود و باز در حال کندن گور دیگران. از اینکه از قبر و لحظه مردن نمیترسیدند متعجب بودم.

مدتی گذشته است و وقتی میبینم کسی حقم را میخورد، به من توهین میکند و سعی در تخریب اعصاب نابوده شده ام دارد خنده ام میگیرد.  میخندم چون برایم احمقانه است که آدم ادب نمیشود از در و دیوار محل کارم که پر است از اعلامیه مرگ همکاران قدیممان. این همه حرص و آزار دادن برای مرگی که در راه است. خنده ام میگیرد که این درس که آدم، آدم بشو نیست را هزار بار آموخته ام و باز آموخته و تجربه شده را دارم می آموزم و تجربه میکنم و اینکه اصلا چرا باید برایم مهم باشد. خنده ام میگیرد چون در آن لحظه که دارد ظلمی به من میشود تمام افکار و نقشه هایی که  در مغز کوچک همکار حریصم شکل گرفته  را پیشاپیش میدانم، انگار که بطور ذهنی مچش را گرفته باشم. از اینهاست که خنده ام میگیرد.

 

 

دعا

به نادرستی آدمیزاد ایمان پیدا کردم. پس امیدی نیست از سوی این موجودی که میداند مرگش در راه هست و تا این حد پر رو است. مدتی هم هست که کمتر به درگاه خدا دعا میکنم. نه برای اینکه چون حضرت ابراهیم آن چنان ایمانی دارم که حتی هنگام سقوط درون آتش راضی به رضای خدا بود بلکه بخاطر فکری است که به سرم زده.  نمیدانم چرا تا حالا نفهمیده بودم که مگر ممکن است سلطان کائنات را من فرمان دهم و او بگوید چشم. من هر لحظه و هر جا با کوچکترین چیزی از بین میروم. چطور ممکن است او که اینقدر عظیم برای ما تعریف شده گوش به فرمان من باشد، من هی بخواهم و او فقط دنبال فراهم اوردن خواسته من باشد.

قبلا دو چیز گفتم امید واهی آدم را دنبال نخود سیاه میفرستد. پس امید به آدمهای دور و برم مضر است و باید قطع امید کرد. بازهم گفتم نا امیدی منفی فکر کردن است و خوب نیست. در مورد دعا من نه ناامیدم و نه امیدوار بلکه حالت بی امیدی دارم - حداقل الان- یعنی امید داشتن یا نداشتن را در موردش حذف کردم. بهرحال نه از زمین انتظار دارم نه از آسمان.

 

شطرنج

در روی موبایلم یک بازی شطرنج نصب کرده ام. تا حالا هم به ندرت توانسته ام آن را شکست بدهم. این مهم نیست ولی در هنگام بازی متوجه چیزی شدم. در بازی شطرنج کوچکترین حرکتی که به مهره های خودم میدهم کامپیوتر بیرحمانه یکی از مهره های مرا میزند. هر چه سعی دارم بی ازار و سر بزیر بازی کنم نمیشود. انگار کامپیوتر اعصاب ندارد و برای به زمین زدن من خلق شده است. دنیای اینروزه ماهم همین است. هر چند ما سعی داریم استه بسم الله در جامعه زندگی کنیم دیگران در صدد حمله هستند و اصلن برای اینکار خلق شده اند. یا نباید وارد گود شد و اگر هم شدیم ما هم باید اماده حمله باشیم یا خود حمله کنیم.

 

هنر

آراسته بودن به صفات خوب دیگر اصلن به صلاح نیست. منظورم از خوب همان هوش داشتن، درست و مثل انسان رفتار کردن، در اجتماع رعایت دیگران را نمودن و امثال اینهاست. الان فقط باید بود. بودن مهمترین چیز شده است. مثل انسان سرت را بندازی پایین و درست کار کنی، اهل مطالعه بودن، ادب داشتن، کله ات کار کند، با شرافت زیستن و غیره، اینها چه نتایجی خواهند داشت؟ اصلن به چه درد میخورند؟!! دیگر همه بفکر بودن هستیم به هر قیمتی. اخلاقیات و این فکر که چه خوب است چه بد ملاک نحوه عمل ما برای این بودن نیست. برای این بودن فقط وقتی کار غیر اخلاقی را ترک میکنیم که ممکن است کارمان به دادگاه و پاسگاه بکشد وگرنه همانطور که قبلا نوشتم حرف و نصیحت با آروغ فرقی ندارند. الان برای بودن باید از طبیعت الهام گرفت. ببینیم برخی از موجودات همه جا هستند تحت گرما و سرما، کم غذایی و بیغذایی و خلاصه انگار هفت تا جان دارند و در سراسر این کره خاک پراکنده اند. اکنون این موجودات باید سرمشق ما باشند. برخی هم ذاتا مشابه این موجودات بدنیا آمده اند و همانهایی هستند که حرف حالیشان نیست و فقط بفکر خوردن، بردن و زدن هستند. اینها هستند که ماندگارند، عاری از شرافت. فارغ از درگیر کردن کله شان در مفاهیمی بنام خوب و بد که فقط اتلاف وقت و فرصتهاست. انسانهایی که تن به حیوانیت نمیدهند و همش با ترازویی در دست در حال سبک، سنگین کردن اعمالشان هستند دائما در حال حرص خوردن و خودخوری بوده، فرصت کشی میکنند که در نهایت حذف خواهند شد.

 

کلام و ایمیل

فکر کنم در اینباره قبلا نوشته بودم که دیگر حرف زدن و استدلال آوردن یا با خواهش و دوستانه ممکن نیست مشکلی حل شود. این را دیگر به یقین رسیده ام. کسی قرار نیست به حق دیگری با حرف زدن احترام بگذارد. کلام برای ما پدیده ای لوکس شده است. مثل خیلی چیزهای دیگر. بشر و صد البت ماها کلام و زبانی بوجود آوردیم تا به سرعت مفاهیم را به هم انتقال دهیم. ولی کجاست انتقال مفاهیم؟ انکار یک عده کرند و نمیخواهند چیزی جز آنچه به نفعشان است را بشنوند. پست و نامه اختراع شد تا ما برای هر چرندی به فلان اداره مراجعه نکنیم. ولی این اختراع هم فایده ای نداشت. چون باید خودمان نامه بدست راه بیفتیم. تلفن آمد تا اینکار سریعتر و راحتتر شود. تلفن؟ این که دیگر خنده دار تر از همه است مگه با تلفن و پیغام و پسغام کار میکنیم. ایمیل آمد. ایمیل که فقط اسباب بازی ماست. اصلن مهم نیست که با ایمیل میشود کلی از هزینه های مکاتبات را کم کرد. مگر بچه ایم با این وسیله سرگرمی کارهای جدی انجام دهیم. پیامک آمد آنهم برادر ایمیل است و فقط یک نوع بازی است. خلاصه ببینید چه شده است. تمام وسایل ارتباطی که در اختیارمان است تا ارتباطی درست داشته باشیم همگی بی مصرفند. از همه بدتر زبان نفهمی است که رایج شده است. زبان که وجهه تمایز ما با سایر موجودات است. نمیتوان از همسایه بیشعور خواست تا سرو صدا نکند. نمیتوان از فلان دوست خواست که پول قرض گرفته شده را پس بدهد. حرف زدن و دلیل اوردن هم شده یک نو  آروغ زدن. حرف یک روش ارتباطی است که مثل بقیه روشها دیگر کار نمیکند. ما در همه روشهای ارتباطی نتوانستیم از آنچه دیگران با زحمت اختراع کردند استفاده کنیم دلیلی ندارد در وسیله ارتباطی خود ساخته یعنی همان زبان مادری هم ناموفق نباشیم.

 

 

کاسه صبر

آنقدر اینجا رنج بردم که آرزویم این بود که یک روز به دروترین جای این دنیا بروم و از نو شروع کنم. این اتفاق افتاد. سالها از این مملکت رفتم ولی رنج آنور این دنیا هم بود. از درختهای آنجا کم ارزشتر بودم. موجودی پست که دست انداخته میشد. طعنه امثال ما را ول نمیکرد. مهم نبود چقدر میفهمیم یا اینکه شاگرد اول کلاسمان هستیم بهرحال پست بودیم. یاد گرفتن زبان، با مزه بودن، با هوش بودن ما را در بطن ان جامعه جای نداد که هیچ که ما را نا امیدتر کرد. سالهای سخت غربت را نمیتوان در چند خط شرح داد.

یک روز شرایطی پیش امد که باید به ایران بر میگشتم. انقدر طعنه و تحقیر را تحمل کرده بودم که  در راه فرودگاه از اینکه از انجا راحت میشدم خنده ام گرفت.

حالا باز سالها انقدر در وطن خودم ازار و اذیت و تبعیض دیدم و انقدر کله پوکهای بی لیاقت حق خور ستمگر زورگو را بعنوان رئیس و اقا و سرور تحمل کرده ام انقدر ایرانی را به عنوان دوست، همکار و همسایه را تحمل کرده ام که باز ارزو دارم از این مملکت بروم و تبعید شوم ولی اینبار نه به امید زندگی بهتر که بناچار بروم.

در این رفت و امد فهمیدم که هر بار که انسان به قصد مهاجرت از مرز عبور میکند از زندگی عقب می افتد. دوم اینکه به هرجا بروی آسمان بهمین رنگ است. مساله دیگر کاسه صبر است. هر بار که جای مان عوض میشود کاسه صبرمان را خالی میکنیم و مشکلات جدید را تحمل میکنیم و ان را با کوله باری از مشکلاتِ جایی که قبلا با ان روبرو بودیم مقایسه میکنیم، انها را کم اهمیت میابیم. ولی همین مشکلات بی اهمیت این کاسه صبر تازه خالی شده را به سرعت پر میکنند و حالا این جای جدید است که میشود جهنم.

 

چرخش

در زندگی مسائلی هست که در مسیری مستقیم به جلو نمیروند بلکه به گونه ای هستند که گویا مسیری دایره ای دارند و به نقطه اول باز میگردند. مثلا عشق و نفرت است. انسانی که زندگی عادی دارد با فردی آشنا میشود، عاشق میشود، عشق به تدریج کمرنگ میشود و به نفرت تبدیل میشود و در نهایت جدایی و برگشتن به همان نقطه اول. ممکن است این مسیر باز هم برایش تکرار شود. مورد دیگر پیدایش من و شماست. از هیچ هست شدیم، متولد شدیم، ضعیف بودیم، رشد کردیم، پیر میشویم، ضعیف شده و نابود میشویم. هر چه سنمان کمتر است احساساتی تریم. رشد میکنیم و عاقلتر میشویم. وقتی به مساله ای ایمان پیدا میکنیم مطلبی را بدون استدلال میپذیرم ممکن است آن مساله ای عقلانی نباشد اما با وجود حسابهای عقلی آن آن مساله را با ایمان و شاید احساس میپذیریم. اگر فکر کنیم این گردش و چرخش ها را میتوانیم بیابیم. چگونه است که مقرر شده جهان هم در چرخش باشد مثل گردش زمین، سیارات، و ذرات ریز مانند الکترونها بدور هسته اتم.

 

کمتر مهمتر

حسین پناهی گفته است: آدماي زنده به گل و محبت نياز دارن ومرده ها به فاتحه، ولي ما گاهي برعکس عمل ميکنيم! به مرده ها سر ميزنيم و گل ميبريم براشون ولي راحت فاتحه زندگي بعضيارو ميخونيم !

دلیل این برعکس عمل کردن کاملا معلوم است. همیشه ادمها برای هر چه که کم باشد یا به سختی بدست اید بیشتر ارزش قائلند تا چیزی که فراوان است. مثلا یک لیوان آب کنار رودخانه بی ارزش است ولی در وسط صحرا با ارزش میشود. این مساله در تمبر و کتاب هم صدق میکند اگر دیگر چاپ نشوند با ارزش میشوند. یک اثر تاریخی هم همین است. بسیاری از اثار تاریخی یک تکه سفال یا سنگ هستند ولی متعلق به زمانهای گذشته اند و ان زمان دیگر بر نمیگردد. در گیاهان هم ماده ای که در خاک کمترین مقدار است دارای مهمترین تاثیر است. مسائلی چون امنیت داشتن، سلامتی داشتن، خانه و سرپناه داشتن هم از این دست هستند. تا انها را داریم نمی فهمیم چقدر مهمند وقتی از دست رفتند تازه می فهمیم. ادمی هم همین است تا زنده است ما تصویرش، صدایش را به وفور داریم تا حدی که دیگر حضورش حالمان را به هم میزند اما وقتی مرد دیگر حرفهایش را نمیشویم حضورش دیگر نیست و کمیاب که نه بلکه نایاب میشود و اینجاست که ارزش پیدا میکند. این ارزش دادن بر اساس احساس است نه منطق. در رفتارهای ما هم همین است وقتی به کسی لطف میکنی و این لطف چند بار تکرار میشود، به عبارتی دیگر کمیاب نیست، فکر میکند نوکرش هستی و وظیفه ات میشود چون لطف تو فراوان و سهل الوصول شده، در نتیجه بی ارزش شده است. این بی ارزش شدن بر اساس بی شعوری ماست نه منطق.

 

 

شجاعت

همیشه از کسانی که دست به انتحار زده اند با حسی بد یاد میشوند یا حداقل از انها به نیکی یاد نمیشود. اما این افراد کارشان اگرچه از دید ما ممکن است غلط باشد دست به عملی غیر عادی زده اند که کار هر کسی نیست.  بر ترسهایی که از دوران کودکی در نهادشان قرار داده شده اند غلبه کردند. از داشته ها، آموزه های کاشته شده در مغزشان گذشته اند. بر خلاف جریان طبیعت  و عوام عمل نموده اند. امثال ما دائم در ترس منکر و نکیر، اتش جهنم و شب اول قبریم. انها توانستند بر این ترسها غلبه کنند و با شهامت به رنج بودن خاتمه دهند و به بودن با ذلت تن ندهند. ادمهایی که به انتها میرسند کمتر از ترسوهای عام احترام ندارند که به نظرم حتی محترم ترند. اینکه بعد از مرگشان برای انها نسخه ان دنیایی بپیچیم که به جهنم رفتند توجیه ادامه زندگی با ذلت و ترس خودمان است و گرنه انها دیگر نیازی به نظر ما، که نه زندگی که مردگی میکنیم، ندارند. اگر در ان دنیا باید به جهنم بروند میروند و حرافی های پرحرفان با آروغ فرقی ندارند.

 

قدر

فایده خوب بودن چیست؟ در بقالی که من کار میکنم سعی دارم تر و فرز کار مشتریهای نق نقو و کله پوک را جواب دهم. سعی میکنم با هر بدبختی تبسم را بر لب جراحی کنم، رنج خود را پنهان کنم تا این موجودات که تمامی افکار و اعمالشان را با نخاعشان انجام میدهند راضی باشند. در نهایت چه گیر من می اید؟ مثلا بگویید این مفلوک چه ادم خوبی است. اگر این هم بود باز کلاهم را باید به هوا پرتاپ میکردم . هر چه من بیشتر و بهتر جان میکنم، هر چه پشتم  بیشتر تا میشود تا مثل الاغ بارهای سنگینتری پشتم بگذارند باز کسی از من راضی نیست. باز لبخندهای بیشتر، توان توهین پذیری بیشتر و خر حمالی های سطح بالاتر را انتظار دارند. روزی می اید که من در بقالی نباشم و قطعا فردی که جای من خواهد امد به اندازه من تو سری خورده و از نسل قبل تا حدی آدم نخواهد بود، تنها انوقت است که قدر من دانسته خواهد شد. اما دیگر چه فایده که دیگر از  من نشانی نباشد. پدرم که مرد فصل تازه ای در زندگی من شروع شد. شروع کردم به شناخت پدرم و هر چه پیرتر میشوم در میان یک اتفاق یاد حرفی یا نصیحتی از او می افتم و هر چند اندوهگین از نبود او میشوم او را تحسین میکنم که بیست سال قبل این حرف را زده بود و من تازه فهمیدم او چه میگفت. اما چه فایده برای او دارد. او زیر خروارها خاک ارمیده و هر چه بوسه بر قبرش بزنم دیگر دیر است. او بینهایت به من خوبی کرد اما قدر دانستن محبتهایش دیگر چه ثمری برای او دارد. ادمهای دور و بر ما هم همینطور هستند. تحملشان میکنم و  انها نمی فهمند. وقتی دیگر ما نیستیم یا یک شیر ناپاک خورده بر سرشان خراب میشود میخاهند از ما تعریف کنند. اما دیگر چه سود. تعریف و تمجید اینها را به انها ببخشیم و در برابر بد، بد باشیم. تعریفشان ارزانی خودشان. اصلا ما بدیم.

 

پول دربیاورید

در دنیای امروز ویژگی ای که دارید به تنهایی مهم نیست حتما باید یک نمود مادی و ملموس داشته باشد. مثلا منظم هستید، راستگویید باهوشید، درک بالایی دارید خب که چه؟!! هیچکدام به تنهایی مهم نیستند. این منظم بودن به چه ختم میشود؟ از راستگو بودن چه چیزی خلق میشود؟ هوش شما باعث چه فعلی میشود؟ اینکه چنانم و بهمانم ممکن است در دل خودتان کمی احساس رضایت بیاورد که مثلا کله ام خوب کار میکند ولی این کله کار کردن تا وقتی باعث نشود که یک کله پوک فرصت طلب را پشت سر بگذارید و با همان معیار های خودش به او نفهمانید که "ما هم هستیم" هیچ بدرد نمیخورد. در دنیای تباهی و آدمهای مثلا زرنگ با به کنج عزلت رفتن و به نوعی قهر کردن نمیتوان به آنها فهماند که انها اشتباه میکنند یا به خودمان حالی کنیم که ما بهتریم. باید با همان روشهای مادی خودشان هم به انها نشان داد و هم به خودمان ثابت کنیم که ما میتوانیم. اینکه به خودمان دلداری دهیم که من دنبال پول نیستم ولی اگر اراده کنم از ان اقا زرنگه ی حریص تو اداره بیشتر میتوانم پول دربیارم یا میتوانم به منصب های بالاتر برسم فقط لالایی خواندن برای خودمان است. نمونه اش همین چین و امریکاست که با همان معیار های امریکا وارد گود اقتصاد شده و پدر امریکا و صد البته دنیا را در اورده است. در دنیای مادی و بیرحم امروز باید با همان ابزارهای ادمهای بد با انها جنگید و ضرب شصت شان داد. با دلداری دادن و خواب خرگوشی فراهم برای خود نمیتوان ثابت کرد از خرفتهای بی لیاقت فرصت طلب بهتریم. 

 

مهارتهاي جديد

گاهی دعا میکنم و تغییری را میخواهم اما بعد از تغییر درمیابم که همان وضع قبلی ام بهتر بود. در مورد تنهاییم نیاز به دعا ندارم چون رنج ان را حتما به جان میخرم اما همدمی طلب نمیکنم. خیلی وقت است فهمیده ام ادمها بدرد نمیخورند. ادمها را تجربه کرده ام. محبتشان اگر راست باشد چیزی نیست جز قدری صدا، قدری حرکت، تغییر شکل عضلات صورت. از خاک، رود و گیاه بیشتر میتوان آرامش یافت تا ادم. هر چه میکذرد آدمها، معنانی پنهان پشت حرفهایشان برایم تفسیرپذیر تر میشود. هرچند تفسير نقاب چهره و كلامشان هنوز در من سريع نيست و تا دريابم ديگر دير شده. اصلاح نشدن ادم و ادم زاده برایم بیشتر وبیشتر به ايمان نزدیک میشود. هرچه بیشتر از ادمها خسته و نا امید میشوم ساکتتر میشوم. چه فایده ای دارد با چنین موجودی مراوده داشتن. مغزم توطئه پرداز شده است. اگر كسي در وسط حرف زدن من سرفه كند فورا به اين فكر ميكنم منظورش چه بود. اگر كسي به ديدن من بيايد بلافاصله فكر ميكنم از من چه ميخواهد يا باز چه حقه اي در كار است. تعريف جديد هوش براي من كشف سريع قصد و غرض ادمهاست ست. حتي اگر كسي نيت خير در موردم داشته باشد ياد گرفته ام كه ان نيت خير را هم در ذهنم به يك حقه و توطئه تفسير كنم تا ذهنم از عادت نيفتد. هميشه اماده باش هستم و منتظر حمله بعدي.  اين مهارتهاي جديد خود دانشي هستند و كاش در سنين پايينتر انها را فراگرفته بودم.

چوب رعایت حق

آدم وقتی کاری را تکرار میکند ممکن است جزئی از صفاتش شود. مثلا اگر همش دست به سینه بشینیم و پا را روی پا بگذاریم نوعی حالت تدافعی به خود داده ایم و ممکن است بعد از مدتی کم رو شویم. این را از خودم در نیاوردم. مدتها پیش در تلویزیون دیدم که برای رفع مشکل لکنت زبان آدمهای بزرگسال از آنها خواستن که وقتی روی صندلی مینشینند دستها را به هم گره نزنند و پا روی پا نندازند هر چند که اینکار به آنها احساس امنیت میدهد. اگر مدتی در کارها شک کنیم که مثلا در خانه را قبل از خروج نبسته ام، این میشود بخشی از شخصیتمان و در اکثر کارها فکر میکنیم و دلهره داریم که فلان کار را انجام نداده ام و باید دوباره چک کنیم. اگر مدتی شجاعت بخرج دهیم این میشود شخصیت ما و جسارت پیدا میکینم و نترس میشویم. به این فرایند شرطی شدن میگویند و چیز تازه ای نیست. در طول روز با اعمال خودمان و دیگران با کلام و کارهایشان در حال تغییر دادن شخصیت و در نتیجه نحوه عکس العمل ما به وقایع هستند بدون اینکه خودمان خبر داشته باشیم.

برخی کارها هستند که هم خانواده و هم منطق انسانیمان ما را به سمت آنها سوق میدهد یا تشویق میکند، از جمله رعایت حق مردم. مثلا در نیمه شب سر و صدا نکنیم. این مساله را من رعایت کرده ام. اما بعد از مدتی متوجه شدم که این احتیاط مرا دارد ترسو میکند. دیگران چون با بیشعوری شان زحمت فکر کردن به این موضوع را بخودشان ندادند، دائم به عنوان همسایه به سروصدا می پردازند و اگر هم کسی جرات کند به انها حرفی بزند یا بلافاصله دروغ میگویند که سروصدا از من نیست یا اینکه رو در روی ما می ایستند. اما ما چه؟ اول اینکه از بس رو راست رفتار کرده ایم، مغزمان مهارت دروغ گفتن آنی را از دست داده. دوم اینکه جرات اعتراض را از دست داده ایم چون با احتیاط و ترس از اینکه نکند الان دیگران ناراحت شوند و رعایت حالشان را بکنیم، همواره ترس و محتاط بودن را تکرار و تمرین کرده ایم. این نحوه رعایت حق دیگرات بر شخصیت ما تاثیر گذار است که در جاهای دیگر هم خودش را نشان خواهد داد و چوبش را خواهیم خورد. 

 

سینوس

در فیزیک شاید امواج سینوسی را دیده باشید. امواج سینوسی مانند موجهای دریا هستند. هر موج یک قسمت برامده و یک قسمت فرورفته دارد. برخی از رفتارهای ما حالت این امواج را دارد. به عنوان مثال مدتی رژیم میگیریم. وقتی به سمت لاغری داریم میرویم تمایل پیدا میکنیم به عکس حالت رژیم گرفتن یعنی غذا خوردن. یا مدتی است که تا دیر وقت میخوابیم و کلا یک خواب بینظم داریم ولی تمایل پیدا میکنیم که بالاخره دست از این نحو خوابیدن دست برداشته و صبح سر وقت بیدار شویم. بنابراین برای هر کاری دو حالت وجود دارد. انجام و عدم انجام کار. تاکید زیاد بر روی یکی ملال و روزمرگی اورده و ما را به حالت عکس ان سوق میدهد. حتی زندگی زیاد خوش هم میتواند ملال اور شود. آدم  وقتی در شهر مدرن زندگی میکند خسته شده و دوست دارد بعد از مدتی به دیدن صحرا و جنگل رود. آنی که خانه ندارد ارزوی سرپناه دارد. آنکس هم که خانه دارد از خانه نشینی خسته میشود. خلاصه تاکید و درجا زدن در هر چیزی ملال اور است.

نیمه خالی

همیشه از این جهت که نیمه خالی لیوان را میبینم نکوهش شده ام. سنم که بالاتر میرود میفهمم آن نیمه های خالی هم خالی نیستند و دیدنشان و به فکر فرو رفتن در موردشان ضرورت دارد. نیمه ای از لیوان که خالی است اگرچه از جهت پر بودن ضعیف و تهی در نظر گرفته میشود از جهت خالی بودن نمره بالاتری بخود میگیرد. آدمها هم اینگونه اند. شاید کسی صداقت اندکی دارد اما در در صداقت نداشتن و حقه بازی نمره بالاتری میگیرد و قویتر است. دیگری ممکن از نظر هوش و ذکاوت ضعیف باشد و ما چندان خطری از سویش احساس نکنیم ولی از نظر کند ذهنی و خراب کردن شرایط و خاله خرسه بودن و نابود کردن شما قوی باشد. بنابراین ادمها را نباید از جهت دارا بودن صفات مثبت انها ارزیابی کرد و جدی گرفت بلکه از جهت نداشته ها و صفات منفی هم باید ارزیابی گرفت و جدی گرفت. هر کودنی دارای استعداد های قوی در تخریب است که ممکن است بتواند انسانهای هوشمند، مدیر و منظم را به زانو دراورد. پس ادمها را در هر شکلی باید جدی گرفت.

مردگی

زندگی ای در کار نیست. تولدی هم نیست فقط استارت یک مرگ زده میشود. مثل یک کرونومتر. پیر و پیرتر میشویم، مرگ فقط پایان این آهسته مردن است. زندگی مثل ریختن مشتی آب در کف دست ماست و ما باید با بیچارگی شاهد از دست رفتن این اب حیات باشیم و اول حسرت و هر چه پیشتر برویم از تمام شدن آن بترسیم. حالا چه طور باید شاد بود و لذت برد. چطور میتوان در وصف زیبایهایش شعر سرود و خوش هم بود. 

بی منطقی

این روزها از خیلی از دو رو بریهایم میخواهم که منطقی نباشند یا اینکه به انها میگویم چقدر منطقی بودن اشتباه است. همانطور که قبلا هم نوشتم منطقی بودن هنر نیست. ما همه منطقی هستیم چون اینگونه بدنیا می اییم. راستگو بودن هم همین است. بچه راستگو است. پس چیزی را که همه دارند و مجانی و مفت هم بدست اورده اند را نمیتوان چیز مهمی تلقی کرد. اگر شما گواهینامه رانندگی دارید پس غیر منطقی عمل کردید. اخر در این جاده ها و وضع رانندگی مردم که برای رد شدن از خیابان هم باید با دعا و نذر و نیاز صورت بگیرد، چطور میتوان گواهینامه رانندگی گرفتن و رانندگی کردن را امری منطقی دانست. ولی ما مجبوریم رانندگی کنیم تا به سر کار یا گرفتاریهای دیگرمان برسیم. ولی با وجود همه این خطرها یاد گرفتیم دیگران چطور اشتباه رانندگی میکنند و ما هم یاد گرفتیم مانند آنها باشیم، بنوعی هم رنگ جماعت که تصادف نکنیم. بعبارتی منطق حاکم بر بی منطقی های موجود در رانندگی را یاد گرفتیم. زندگی هم همین است. اگر هی منتظر باشیم که در جایگاه حقه خود قرار بگیریم. یا هی بپرسیم که مثلا فلان شغل حق من بود ولی دیگری با هزار دوز و کلک آنرا گرفت و امثال ان دچار منطقی بودن بیهوده - و میتوان گفت کاملا اشتباه - شده ایم. خیلی جاها منطقی بودن غلط است. همش منطقی بودن قدرت تطبیق ادم با برخی از شرایط را که بی منطقی در آن حکمفرماست میگیرد. برادرم همیشه میگفت یکی از علائم هوش قدرت تطبیق سریع است. اکنون میفهمم که چرا تطبیق سریع به شرایط میتواند هوشمندی حساب شود. من که عمری در برخورد با بی منطقی و خورده شدن حقم نالیدم مگر چیزی گیرم امد؟؟ ولی اگر توسری میخوردم ولی در عوض به این فکر می افتادم تا قوانین حاکم بر محیط را بشناسیم و با همان قوانین خرم را از پل رد کنم پیشرفت بهتری نمی داشتم؟ هم از نظر احساس و هم زندگی روزمره.

 

صد سال دیگر

صد سال دیگر بعد از ما چه میماند؟ مردم نیشابور در حمله مغولان نابود شدند. میلیونها نفر در اثر طاعون در اروپا مردند. میلیونها انسان در جنگ جهانی دوم قتل عام شدند. بسیاری از انها شاید در هنگام به قتل رسیدن یا قبل از ان دعا میکردند که بی نتیجه بود و با ترس و وحشت کشته شدند. نامی از انها نیست. استخوانهایشان پودر و خاک شد. چه زحمتها کشیدند و جان کندند که بمانند و دیگر اثری از انها نیست. چقدر زجر کشیدند. این است دنیا، زندگی و حرص و غمهای تمام نشدنی ان. همه ما به نوعی در حال شکنجه شدن در این زندگی هستیم که بدون اراده و خواستمان بر ما تحمیل شد. شاد و غمگین، راضی و ناراضی، گدا و پادشاه باید با مرگ روبرو شویم.  چقدر بی معنی و وحشتناک. هر جور که دوست داریم زندگی کنیم یا هر جور که دوست نداریم زندگی کنیم باز باید خاک و خاشاک شویم و بس. برنده ای در کار نیست. ما همه در زندگی بازنده ایم. همه محکومیم به باختن، نیست شدن، زجر کشیدن، ترسیدن، چون همه باید بمیریم، خیلی زود. همه باید با این مرگ بی درمان روبرو شویم. همه سوار بر قایقی از ترسیم. چقدر زندگی بیرحمانه و پوچ طراحی شده است.

هنر

می خوردن و مستی هنر نیست، هنر می خوردن و عاقل ماندن است.

عاشق شدن، چهره ای جعلی ازخودنشان دادن، ضعیف شدن، کوچک شدن و مورد سوء قرار گرفتن هنر نیست، هنر زیرپا گذاشتن دستورات معشوقِ تحقیر کننده است. در عین غرق، دیوانه و تخدیرِ معشوق بودن، ترک اعتیاد عشق برای نجات باقیمانده غرور و شخصیت هنر است.

غم دیدن و باز توان داشتن هنر است.

زمین خوردن و ناله کردن هنر نیست، دوباره سریعا برخاستن و با پر رویی و بی توجه به ادمهای فضول و بیمقدار، با بیعاری طوری رفتار کردن که "انگار نه انگار" هنر است.

در بین ادمیان بودن - همین آدمهایی که ادم نیستند - و حرص نخوردن هنر است.

با وجود غرق بودن در گذشته سیاه و پر نکبت، توانایی فریب دادن ذهن و گاهی خوش بودن هنر است.

گاهی این فکر که آخرش باید مرد پس بیخیال هنر است.

خود را کمتر از این آدمهای بدردنخور ولی با اعتماد بنفس ندیدن هنر است.

هر چند فقیر بودن هنر نیست ولی در عین فقر منت ادمها را نکشیدن هنر است.

با وجود اشتباه و انتخاب غلط در گذشته، گاهی گفتنِ "به کسی مربوط نیست" هنر است.

بالاخره تصمیم به سنگدلانه ایستادن در برابر آدمهایی که از کم رویی و خوبی ما عمری سواری گرفتند و قصد ول کردن و اجازه نفس کشیدن را ندادند هنر است

اکثر اوقات باز بعد از تصمیم مجبوریم فکر کنیم و تصمیم را عوض کنیم.  فکر نکردن بعد از تصمیم ساده نیست ولی اگر به آنجا رسیدیم پس هنر و پختگی ای را کسب کرده ایم.

 

خون

مثل خون که دائم در مسیرهای شکسته و بسته رگها باید در گردش باشد، زندگی هم گویا اینچنین است. هیچ وقت مسیر مستقیم و راحتی در کار نیست.  دو، سه یا چند راهی های زندگی و  بعد از سپری شدن یکی از دو راهی ها، چند راهی ای دیگر منتظر رو در رو شدن با ما و حذف آسایشمان هستند. باز، تکرار حسها و افکار یا تکرار تجربه های کهنه یا تکرار تجربه ای نو داشتن. هیچ چیز تغییر نکرده است همیشه همان گردش و جریان تکراری مثل جریان خون در مویرگی دیگر.

از ماست

هیچ وقت فکر نکنیم که چون میدانیم پس حتما میتوانیم. رموز پدر سوخته بازی و راه شیره مالیدن دیگران را بارها و بارها تجربه کردیم ولی این بدین معنی نیست که دیگر این توانایی را پیدا کرده ایم که حقمان را نخورند. دهها برابر آنچه عمل میکنیم میدانیم. دو صد گفته چون نیم کردار نیست. پس از یاد گرفتن چم و خم درندگان، باید دست به عمل زد. باید بر ترسِ عمل غلبه کرد. اگر فهمیدیم که اعتماد بس است و باید این گاله را بست، باید تمرین کرد تا به وقتش خفه خون گرفت. اگر پولی قرض دادیم و خجالت میکشیم از ان دوست مهربان حقمان را گدایی کنیم، باید چشمها را بست و به هر غم و عذاب است، نعش تو سری خورمان را کشان کشان به سمت ان بت درنده بکشانیم و به هر جان کندنی است دهان بگشاییم و از او پولمان را طلب کنیم. اگر ابلیس درنده ای بنام دوست برای طلب پول، کتاب، آفتابه یا هر چیز دیگری آمدده باید یادمان باشد که این بار صدم است که دیگری بدون اضطراب، ریلکس، با لبخندی فرشته نما، بسان پدری که محبت از نگاهش میبارد نه درحال قرض از ما که در حال به یغما بردن مال و منالمان و از همه بدتر سو استفاده از سادگی، کم روئی و ناتوانی از سخن گفتنمان بوده و قبل از قرض در حال توهین به شعور مان است. باید در آن لحظه درد اسکول فرض شدن پس از قرض دادن یادمان بیاید و دهان بگشاییم بگوییم نه. باید سوزش کم روئی و عذابی که پس از ان تحمل خواهیم کرد، درد ملامت خود، چوبی که هر ثانیه با مرور فیلم وار آن کم روئی بر روح و روان دردمندمان میکوبیم را بیاد بیاوریم تا نیرو بیابیم و بگوییم نه. باید در ان لحظه تمامی یادگرفته هامان، تجربه های تلخ ناشی از انسانیت و سادگی مان برای این قوی پنجه گان پر رو را به یاد آوریم. باید در ان لحظه حداکثر بد بینی ممکنه را به فعل در اوریم. وگرنه تمامی این صدها رنج کم روئی و ملامت خویش را باید برای بار صدو یکمین بار از نو تجربه کنیم که دیگر به حق، خودمان تنها مستحق ملامتیم که از ماست که بر ماست. باید بدانیم که حتی اگر موفق هم شویم باز چیزی بدست نیاورده ایم و تنها از رنج بیشتر جلوگیری کرده ایم وای بر اینکه باز ضعیف عمل کنیم. زیرا که در نبرد امکان ندارد یک طرف نابود شود و طرف دیگر یک خراش هم بر ندارد. حتی در حین موفقیت  در ایستادن و نه گفتن باز هم رنجهای قدیمی، یعنی رنج وجدان و ملامت و پشیمانی - از اینکه نکند تند رفته باشیم - در نهاد ما ساده لوحانِ با آبرو نفس کشیده هست. اما چاره ای نیست تمام این رنج و فشار - برای اینکه برای یکبار هم شده حق خودم را بستانیم - از رنج ملامت خود و به فکر فرو رفتن، از آتش سوزنده مظلوم واقع شدن و سو استفاده شدن کمتر است. ناچاریم بد باشیم. نگذاریم باز خود را با دست و پا چلفتگی روحیه مان به جایی برسانیم که دوباره ندایی از درونمان مداوم به ما طعنه و نیش بزند و تحقیرمان کند که: بیعرضه. برخیزید و درون خود قیامی بر پا کنید اول آن وجود ترسو و بزدل خودتان را بشکنید. آن ابلیس کم رویی را که در درونتان لانه کرده را بکشید. هیچ سنگتراشی تنها با دانستن و خواندن کتاب سنگتراش نشده. باید قلم و چکش بدست بگیریم و و آن دوده های سنگ و سفت شده ترس را از درونمان ذره ذره بکنیم و بتراشیم. یک شبه این ترسهای سیاه درونمان کنده نمیشوند. باید ضجر بکشیم و مانند ان سنگ تراشان دستانمان مجروح و زخمی شوند. باید جان بکنیم تا شجاعت را درونمان از مرگ بیشتر نجات دهیم. باید این ترس کشنده و کم روئی را که تمام وجودمان را مسموم کرده از بین ببریم و متوقف کنیم. این دیو را بکشیم. اگر این غول ترس را همان موقع که بچه بود میکشتیم لازم نبود با این هیئت غول پیکرش در امروز بجنگیم. کم کاری، غفلت و تربیت توسری خورانه خانوادگی مان این بچه دیو را به چنین غول مهیبی تبدیل کرد. ما تنهاییم و کسی کمکمان نخواهد کرد. باید به تنهایی به داد خودمان برسیم. باید بتوانیم.


تمرین

ساعت از یک نیمه شب گذشته است. دارم قساوت را تمرین میکنم. آهنگی گذاشته ام تا صدایش به اپارتمان همسایه هم در این وقت شب برسد. میترسم هر لحظه درب منزلم را بابت این صدا بکوبند و اعتراض کنند. ولی چاره ای جز شهامت داشتن ندارم. دارم تمرین میکنم که به دیگران ازار برسانم. نمیخواستم اینگونه باشم ولی چاره ای نیست. تمام امروز بچه همسایه گریه کرد و نق زد و من تحمل کردم. طبقه بالایی ها مثل اسب میدویدند و من دم بر نیاوردم. چاره ای ندارم باید ازار برسانم تا کمی ارام شوم. تا کی رعایت کنم و کسی رعایت مرا نکند؟ به هر سختی ای که هست باید این درخت شخصیتم را کج بار بیاورم. از نو مانند کودکی خودم را تربیت کنم و شخصیتی در خور زندگی اینروزهایم بسازم. اگر سادیسم بد بود افریده نمیشد. اگر دروغ لزومی نداشت خلق نمیشد. باید با همه تربیت توسری خورانه خانه ی پدری ام بجنگم. باید شهامت بیشرف بودن را پیدا کنم. باید انقدر تمرین کنم تا سفاک بیرحم و خشن باشم. باید در دلم ترحم بمیرد همانطور که دیگران ان را در حق من در خویشتن کشتند. سالهاست که بذرهای این نفرت در وجود من کاشته شده است. مجبورم و لازم است بیرحم باشم. مجبورم بجنگم با ادابی که تا بحال یادم دادند و با ادمها. میترسم اما چاره ای ندارم.

سلول

درخواست کار دادم و رد شد مثل همیشه. چیزی نصیبم نشد حالا من مانده ام و هورمونهایی که در خون من ترشح شده و باعث ایجاد حسی بنام غم گردیده است. بدنبال ان افکاری که در بخشی بنام مغز این ماشین بدنم در حال شکل گیری اند. میروند و میایند. انگار که کامپیوتری خاموش به برق زده شده و محاسبات بی فایده ای را یکی بعد از دیگری انجام میدهد. نه ان کامپیوتر مهم است نه محاسبات دری بری ان.

مرد رفتگر در حال جارو کردن خیابان است، برگهای خشک جوی اب را پر کرده اند، صدای باد میاید، برگهای درختان تکان خوردند، کفشی خاکی شد، زمین خیس است، ابرها در حرکتند، در خون من هم هورمون ترشح شد، به همین بی اهمیتی. در کجای این بی اهمیتی ها من اهمیت دارم؟ اصلا در طبیعت من چه هستم؟ توده ای از سلولها. همین. نه خود این سلولها مهمند نه ترکیبات شیمیایی که در انها هست و قطعا نه حسهایی که باید تحمل کنند 

یاد گرفتم

یاد گرفتم بین آدمها زندگی کنم ولی با  آنها نه

یاد گرفتم که خانه دوستی که سهراب سپهری میگفت وجود ندارد

یاد گرفتم یکی از بیشترین راههای اسیب دیدن حرف زدن است و مردگان تنها آدمهای راز دار هستند

یاد گرفتم شبیه بودن ظاهر و باطن خطرناک است

یاد گرفتم به ادمها ان چیزی را بگویم که دوست دارند بشنوند نه ان چیزی که واقعا برایشان لازم است

یاد گرفتم هیچوقت از راه مستقیم به حل مشکلاتی که بوسیله یک ادم ایجاد شده نپردازم بلکه تا جای ممکن او را دور بزنم و از پشت سر حمله کنم

یاد گرفتم اگر بر روی زمینی خاکی زحمت بکشم بهره آن از بهره ای که حاصل زحمتِ بزرگ کردن فرزند است بیشتر است

یاد گرفتم در تبعیض ها و حق خوردنها کمتر بپرسم "چرا"، چون جوابی ندارد اگر هم دارد بدرد نمیخورد

یاد گرفتم بهای بودن، کنار گذاشتن غرور، شعور، شخصیت و انسانیت است

یاد گرفتم ادمها تا زمانی که خرشان از پل رد شود بمن میگویند عمو

یاد گرفتم مواظب درد خوردن از کسی که میشناسم و کمک کردم باشم چون زود خوب نمیشود

یاد گرفتم که نظر یک جمع احمق را تایید کنم

یاد گرفتم که منطقی بودن گاهی اشتباه است یا اصلا هنر نیست، خیلی ها هم ارزش منطقی رفتار شدن را ندارند و هنر، کشف هر چه سریعتر منطق حاکم بر بی منطقی است 

یاد گرفتم گدای تعریف ادمیان از خودم نباشم

یاد گرفتم در غصه خوردن برای دیگران کاسه داغتر از آش نباشنم چون انها برای من نیستند

یاد گرفتم مواظب صداقت و رفاقت از حد و حصر دررفته برای دوستان امروزم باشم چون معلوم نیست فردا هنوز دوستم باشند

یاد گرفتم اگر قصد نیکی کردن دارم ان را گمنام و در خفا انجام دهم چون انسان بخشنده این روزها احمقی قابل چاپیدن محسوب میشود

یاد گرفتم شوخی و خوش اخلاقی از مهمترین راههای پر رو کردن دیگران هستند

یاد گرفتم ریشه بسیاری از مشکلات امروزم ناشی از تربیت خانوادگیِ مبتنی بر احترام به دیگران است

یاد گرفتم ان لحظه که در حال رفتن به طرف چاه فلاکت و سقوط هستم شاید همان لحظه ای باشد که دیگران سکوت کرده اند یا دارند مرا به درستی راهم اطمینان میدهند

یاد گرفتم مراقب دشمنانم باشم و چشم از انان برندارم ولی مراقب دوستانم بیشتر

یاد گرفتم در هنگام مراجعه و حتی پیش از سلام گفتن یک ادم با سرعت مغزم را بکار بیندازم و بپرسم: "چه قصدی از مراجعه کردن بمن دارد؟"

یاد گرفتم مواظب فراموشکاری ذهنم باشد چون در بسیاری موارد فاصله من با ادمها بطور ناخود اگاه کم میشود

 یادگرفتم حتی وقتی حق با من نیست یا اگر اشتباه از من است زیاد عذرخواهی نکنم و حس گناه نداشته باشم، بسیار کسان اشتباه کردند و حق با آنان نبود اما با غرور و حق بجانب پرخاشگرانه سرشان را جلوی من بالا گرفتند و میگیرند

 یادگرفتم بیهوده تلاش نکنم با حرف زدن، استدلال آوردن، نصیحت کردن و خلاصه گفتگو، سعی در گرفتن حقم یا اصلاح فرد دیگر باشم چون حرف زدن همسنگ آروغ زدن شده است.

یادگرفتم کمتر از قبل ترازو به دست و با سبک و سنگین کردن اعمالم زندگی کنم. بسیار افراد دیگر ذهن خود را درگیر مفاهیمی چون خوب و بد نمیکنند و بدینسان فرصت ها را کمتر از دست میدهند.

 

برخورد مستقیم از نوع ایرانی

سوار ماشین یکی از همکارانم شده بودم. به یک فلکه شلوغ رسیدیم. میدانید که مردم چطور رانندگی میکنند. یک لحظه نگران شدم و از او خواستم که راهنما بزند تا بدانند که کدام طرفی میروی که حداقل به ما نزنند. او این را نپذیرفت و گفت اگر راهنما بزنم میفهمند که میخواهم به کدام طرف بروم و بمن راه نخواهند داد.

در زندگی روزمره ما هم همینگونه است. هر وقت با کسی مشکلی داشتم و مثل ادم و بزبان خوش برایش مشکل را توضیح دادم یا به همان ازار و اذیتش ادامه داد و یا راهی برای شیره مالیدن سر من پیدا کرد چون مسئله ای که من با او داشتم را برایش کاملا باز و حلاجی کرده بودم و او صورت مسئله ای روشن در اختیارش داشت. بارها در محل کارم مشکلی پیدا شد و من مستقیما مورد را در جلسه مطرح کردم و صاف و پوست کنده به مسئول ان گزارش دادم. هیچ وقت از اینکار نتیجه نگرفتم. افراد کوچکتر و دون پایه تر از من وظایفشان را به درستی انجام ندادند من هم انها را بازخواست کردم و از رئیس خواستم که مشکل را حل کند. نه تنها رئیس انها را مواخذه نکرد بلکه به انها مخفیانه اطلاع داد تا انها به هر طریق ممکن له اذیت و ازار من ادامه دهند. بارها از من در شورا ها و جلسات کاری نظر خواستند و من راست و حسینی انچه در دلم بود و فکر میکردم مشکل را به ان طریق باید حل کرد عنوان کردم. حداکثر چیزی که نصیبم شد یک نگاه بی تفاوت از طرف رئیس بود که یعنی اون گاله رو ببند. اما کسانی که از رئیس در ان شورا برای مدیریت خرابکارانه اش طریف و تمجید کردند با توجه و تشکر رئیس روبرو شدند.

همیشه همین طور است. هر وقت بطور مستقیم برای حل مشکل اداری، یا گرفتن حق یا عنوان نمودن نظر خود اقدام کردم با تنها پشیمانی نصیبم شد. یاد گرفتم برای کوچکترین مشکل از راه اصلی ان اقدام نکنم چون اقدامم و تصمیمم قابل پیش بینی خواهد شد و فردی که میخواهد بمن ضربه بزند ضربه اش را راحتترخواهد زد. رو دررو گفتن مشکل به طرف مقابل او را از سردرگمی نجات داده و صورت مسئله ای واضح در اختیارش قرار خواهد داد تا فکرش را بکار گیرد و جواب را راحتتر پیدا کند. در کوچکترین مسائل یادگرفتم که مسیر اصلی را دور بزنم، رد گم کنم، مخفیانه عمل کنم تا در امان باشم. برای مشکلات اداری به مسئول ان رجوع نکنم چون هرگز به کار من و مشکلم رسیدگی نخواهد کرد بلکه تا امکان دارم به دنبال یافتن دوست و اشنا باشم که ان مشکل مثلا "دوستانه" حل شود. تا حد امکان ناراحتی خود را به شکل غیر مستقیم به افراد تفهیم کنم یا اگر میشود به جای صادقانه گله کردن به او بطور غیر مستقیم ضربه بزنم که نداند چرا و چطور خورده است، همانند مثال راهنما زدن که در بالا گفتم، تا او نداند که من بکدام سو قصد حرکت دارم و نتواند مسیرم را سد کند. یاد گرفتم که ادمهای دور و برم حتی ارزش این را ندارند که صورت مسئله خود را را به انها رو کنم و صاف و پست کنده در اختیارشان بگذارم که انها نه تنها مسئله شان را با من بطور مستقیم حل نخواهند کرد بلکه راهی غیر مستقیم و مخفی برای بزرگتر کردن ان مشکل، به زمین زدنم و رساندن اب به ریشه ام خواهند یافت. یاد گرفتم که هیچوقت صاف و ساده حرفم را نزنم که قابل پیش بینی باشم و تا حد امکان بر عکس انچه حس میکنم و می اندیشم درست است حرف بزنم. اگر مدیری دارد اشتباه میکند از او تعریف کنم تا خوشش بیاید و بمن کاری نداشته باشد. اگر هم از عملکرد او راضی نیستم میدانم که گفتنش سودی ندارد و باید راهی غیر از بیان کردن ان پیدا کنم. پس تا حد امکان از برخورد مستقیم با ادمها پرهیز نموده و ادمها را دور بزنید.

حرف حق

یکی از دلایلی که ادمهای صاف ساده حقشان خورده میشود این است که با حرق حق دهنشان بسته میشود و حق را به طرف میدهند. مغزشان هنگ میکند و نمیتوانند کاری کنند. این یک زمانی شاید خوب بود ولی همیشه هم حق دادن به این معنی نیست که طرف مقابل قرار است همیشه با حرف حق جلو بیاید یا صداقت در او هست. ادمهایی که همش توجیه و تفسیر میاورند تا خرشان را از پل رد کنند در قالب کردن چرندیان بعنوان حرف حق هم بی مهارت نیستند.  از این گذشته مردم ما همیشه بحرف حق برای صراط مستقیم رفتار کردن نیاز ندارند بلکه به ترسیدن از شما نیاز دارند. پولی را که قرض دادی را به این دلیل که حقت است نمیتوانی پس بگیری باید یک اهرم فشار یا واضحتر یک چماق برای کوبیدن به سر طرف نیاز داری. حرف حق یا منطقی بودن هر دو شان یکی است، در شرایط فعلی اصلا خوب نیست ادم زیاد منطقی باشد یا همانطور که گفتم دنبال کلام یا توجیه چیزها بر اساس حقانیت باشد. من که دارم این متن را مینویسم از این طرز فکرم بارها و بارها خورده ام. ما داریم بیشتر و  بیشتر به سمت ادم از دید بیولوژیک ان نزدیک میشویم و از انسانیت از دید معنوی و الهی ان دور میشویم. در بیشه زارهای افریقا حرف حق و منطق انسانی چقدر مهم است؟ پس ساده لوح هایی مثل من که تمام عمر ازشان کندند، بردند و زور گفتند چرا اینقدر باید دنبال حق و درستی مخصوصا رعایت حق دیگران باشیم. در ایران همیشه بین آری و نه یک جواب سوم هست. شاید هم صدها جواب. انقدر دروغ و مغلطه بازی ادمهای ما در می اورند که حق طلبان تا چشم باز کنند میبینند به عنوان شتر درندگان در حال بار بردن هستند.

پس اینقدر بر این اساس که حق من و انها چیست عمل نکنید بلکه در زندگی روزمره به این جملات و مفاهیم فکر و بر اساس ان عمل: من چی دوست دارم؛ بمن چه؛ بزار کمی اذیت شود تا قدر لطفم را بداند تا بعدا جفتک نندازد؛ الان ناراحت است خب باشد به درک؛ با من از در دوستی درامده چرا؟ وام میخواهد و دنبال ضامن است؟ پول قرض میخواهد؟ خلاصه چرا؟ ؛ پول ندارم؛ وقت ندارم؛ به موبایل زود جواب ندهید و سعی کنید به راحتی عنوان کنید که شارژ موبایلتان تمام شد (این دروغ نیست رهایی از خطر است) ... 

این لیست میتواند طولانی باشد منهم وقت ندارم درس اکابر بدهم. ولی اصل کلی ان این است "من" ، و این دو سوال در هر تماسی که با ادم ایرانی پیدا میکنید: " چی گیر من می اید؟ چه ضرری ممکن است ببینم؟"

 

قساوت

ادم از شکم مادر قسی القلب بدنیا نمی اید. دیکتاتورها یک شبه دیکتاتور نشدند

در خانه قبلی که مستاجر بودم  برخی از پارکینگهای اپارتمان خالی بودند. فرد جدیدی به اپارتمان امد و پارکینگ نداشت. خلاصه دائما از یکی از صاحبخانه ها خواهش میکرد که پارکینگش را به او اجاره دهد. او حتی حاضر به پول دادن بود اما صاحب پارکینگ فقط با دروغ و دونگ از این کار شانه خالی میگرد. ان موقع از رفتار صاحب پارکینگ خوشم نیامد و این را به بیرحمی تلقی کردم. اما حالا بلای پارکینگ سر من امد.

به این خانه که نقل مکان کردم دارای پارکینگ بود. جای پارکینگ هم در یک گوشه و دنج قرار داشت. در روز نقل مکان دیدم در جای پارک کم ماشین دیگری پارک شده. خلاصه این روند ادامه داشت تا صاحب ماشین را پیدا کردم. اقای پررو خیلی راحت گفت: جای دیگر پارک کنید من مدتها اینجا پارک میکنم و مال من است. بله خیلی راحت مالک پارکینگ من شد. منم گفتم خب ولش کن ارزش ندارد که برای این دعوا درست کنم. این گذشت تا اینکه مستر پررو روزی به من گفت ان ورتر پارک کن برای من سخت است که ماشینتان اینجاست. باز هم گفتم ولش ارزش ندارد و باید گذشت کرد. برای همین به اندازه یک موزاییک آنور تر پارک کردم. باز هم گذشت تا دیروز. دیدم این حیوان اصلا ماشینش را طوری پارک کرده که من نمیتوانم ماشین را وارد پارکینگ کنم. دیگر اتش گرفتم. حقارت بس بود. با عصبانیت رفتم در طویله این الاغ و با فریاد گفتم که اگر این ارابه ات را بر نداری از تو شکایت میکنم. باز شروع کرد با اراجیف که نه اینجا عرفا متعلق بمن است من سالها اینجا پارک میکنم. با صاحبخانه ام صحبت کن و دری بری های همیشگی که بواسطه انها مرا تا حالا هم اسکل کرده بود. با داد و هوار فریاد زدم ازت شکایت میکنم. خلاصه دنبال من راه افتاد و صدای سگش را هم بلند که هر کار میخواهی بکن. منم واقعا افتادم دنبال وکیل و دادگاه. وسط این افکار باز دچار خود-اسکلی شدم. تربیتی که از خانواده تو سری خورم نشات میگیرد. این مثلا وجدان به صدا در امد که این چه حرکتی بود این مرد بیچاره را که هیچکس صدایش را نشنیده از منزلش کشیدی بیرون، حالا ان پارکینگ نه همین پارکینگ دیگر پارک میکردی. اسمان که به زمین نیامده. سر پدرت که در ان پارکینگ چال نشده. ای بابا باید در روز قیامت برای اینکار و رفتار زشتت حساب پس دهی. این صدا ها بعد از مدتی خفه شد. صداهای دیگری در مغزم پیچید. ترس! همان چیزی که باز خانواده مضخرف پدری ام نشات میگیرد. پدرم همیشه محافظه کار بود و آسته بسم الله را میرفت که نکند که پشه شاخش بزند. بله حالا این افکار جدید میگفت نکند برود شاهد دروغین پیدا کند و بگوید امده در خانه من و به من فحش داده و پدر من را در اورند. وای چه اشتباهی کردم. نباید دم در اپارتمانش میرفتم. صدای این ترسها خفه شد و صداهای دیگر در کاسه مغزم شروع به پیچیدن کرد: "وای حالا کی حوصله داره بره دادگاه من که پول وکیل ندارم بدم اصلا برای پارک کردن هم کار باید به دادکاه و پول دادن بکشد عجب غلطی کردم ها من وقت سر خاراندن ندارم و ...".  بله دعوا و اعصاب خوردی از یک طرف افکار جور و واجور هم از طرف دیگر به من هجوم اوردند. اگر از همان روز اول جای خودم را گرفته بودم و بر مبنای تربیت غلط بابا و ننه تو سری خورم حقم را میگرفتم لازم نبود با دندان گره این ریسمان را باز کنم. همش ننه بابا در دعوای توی کوچه من را مواخذه میکردند که تو کار نداشته باش. تو حرف نمی زدی. تو به بچه مردم چه کار داشتی. تو خفه شو و مرا پیش همسایه بیشعور برای عذر خواهی نمیبردند، اگر پدر مادر تخم ترس و آبرو رفتن را در من نمیکاشتند، اگر بابا ننه به من یاد میدادند که من محترمم و حق من محترم تر، اگر انها به من درس شهامت میدادند نه همش درس ساختن و تحمل کردن و خود خوری کردن امروز من هم قادر بودم حقم را بگیرم و بجای خودخوری از خودم شهامت داشته باشم و جرات حرف زدن داشته باشم. اما امروز من با سعی فراوان باید همه را به یک چوب بزنم تا به حقم برسم باید مانند ان اقای اول که پارکینگ به کسی نمیداد قسی القلب باشم تا حقم خورده نشود. چون توان خوب و بد عمل کردن را از دست داده ام. باید همیشه بد باشم - بدون استثنا - تا دچار پریشانی خاطر نشوم. دیگر اعصابی از دوران بچگی تا بحال با انهمه بخشش - یا بهتر خودخوری - از من نمانده که امروز با انصاف بر خورد کنم. باید همیشه مثل یک بکسور گاردم بسته باشد و بد باشم تا بتوانم ادامه دهم. من یکشبه اینگونه نشدم. مردم مرا دائما به سوی قسی القلب شدن سوق میدهند. میخواستم ادم باشم. حداقل تربیت پدر ترسویم بر این مبنا بود ولی کسی نپسندید و مهربانی و سادگی من ابزاری شد برای سواری گرفتن دیگران. میخواهم سفاک و بیرحم باشم. این ارزوی من است

 

 

خیانت

مثل اینکه خیانت بخشی از ادم بودن است. به دیگران لطف میکنی، ضجر میکشی و قیافه شان را تحمل میکنی، با اخلاق مسخره شان میسازی و در ازای اینهمه جان کندن فقط میخواهی که ازارت ندهند. میدانیم که انتظار محبت و حق شناسی کالایی لوکس حساب میشود. دست از سر ادم که بر نمیدارند که هیچ باید یک لگد محکم هم خورد. اصلا ادمیزاد همین است. همه چیز به ادم اعطا شد فقط از او خواسته شد که بخاطر خدا از این سیب صرفنظر کند نتوانست. حضرت مسیح که اینهمه خوبی و معجزه داشت باز یکی از حواریون به او خیانت کرد. بابا و مامان اینهمه جان میکنند تا بچه بزرگ کنند و بچه جان و مال جوانی انها را مانند یک مرض لاعلاج تا پایان عمر از انها میکند و میمکد. تنها این انتظار از بچه هست که اندک احترامی برای والدینش قائل باشد که در نهایت هم پدر مادر را در سرای سالمندان به دور می اندازد. به همکارت لطف میکنی و از پول ماحصل از جان کندن و تحمل تیر و ترکش های این و ان را به اقا میدهی که مشکلش را رفع کنی ولی باید در قاموس یک گدا پولت را گدایی کنی. وقتی قانونی، بخشنامه ای، یا اخباری در رادیو تلویزیون اعلام میشنوی، یا جایی میوه و غذای ارزاتر مطلع میشوی به دوت و اشنا اطلاع میدهی که انها هم از ان بهره مند شوند ولی این اتفاق از سوی انها هرگز نمی افتد و در اثر بیخبری از مثلا یک قانون جدید با کله میروی توی چاه. این روزها خوب بودن نشانه با هوش بودن نیست.