یک مثال در مورد ضرورت بی منطق بودن
وسط این ولبشو یک عده آدم درستکار هم هستند و دائم هم در حال توسری خوردن از این و آن هستند و نمیتوانند هم حق خود را بگیرند ولی مثل آدم میروند و می آیند و مثل تراکتور از آنها کار کشیده میشود. آیا اینها درست رفتار میکنند؟
نمیدانم این اتوبانهای کشورهای پیشرفته را دیده اید که 6 باند سمت چپ دارند و شش باند سمت راست؟ خلاصه کلی ماشین در طرفین در حال حرکتند. خوب در محیطی مثل آجرپز خانه ما ماشین های سمت راست بجای اینکه به جلو بروند سر و ته کرده اند و دارند به سمت ما گاز میدهند. ماشینهای سمت چپ هم به همین شکل بر مسیر عکس را به سرعت در حال رفتن هستند. وقتی در یک اتوبان همه دارند برعکس رانندگی میکنند حالا هی تو بگو من به دیگران کار ندارم و میخواهم در جهت صحیح رانندگی کنم. خب چه میشود؟ خیلی زود له میشوی.
یک روز یک مهندس خارجی از کوره پز خانه ما دیدن میکرد - که فکر کنم هرگز باز نخواهد گشت - میگفت من تعجب میکنم سر چهار راه ها اینهمه چراغ راهنما هست و همه هردم بیل رانندگی میکنند و اصلا تصادف نمیشود. در کشور ما اگر چراغ راهنما یک لحظه درست کار نکند تصادف میشود ولی در اینجا از بی نظمی خودش نظم بوجود آمده. بله من خودم بارها در اثر رانندگی صحیح نزدیک بود تصادف کنم چون قانون هردم بیل در رانندگی خودش بالاخره نوعی نظم است و رانندگان دیگر بر اساس آن دارند رانندگی میکنند، تصمیم به گاز دادن یا ترمز گرفتن میکنند. حالا تو برخلاف نظم یا همان فکر آنها رانندگی کنی تصادف خواهی کرد.
پس اینها که هنوز منطقی فکر میکنند خرد و خاک شیر خواهند شد. چه چیزی در افراد دیگر باعث شده تا اینقدر راحت مثل یک مگس شوند؟ مگس برایش فرقی ندارد شیرینی خامه ای بخورد یا روی مدفوع بنشیند. این افراد آدمهای دیگر را از ذهنشان حذف کرده اند. برایشان قضاوت دیگران فرقی ندارد. به رنج افتادن دیگران و اینکه حق من و آن چیست فرق ندارد. همان نحوه رفتاری که در دنیای حیوانات و بیشه زارهای آفریقا میتوان دید. شیری که گورخر شکار میکند که فکر نمیکند که وای این بیچاره گناه دارد.
خلاصه منطقی بودن در میان بیشه زارهای آفریقا چه معنی دارد؟